ریپورترها، اینتلیجنس سرویس و ایران – قسمت دوم سند مهم تاریخی
در اثنای نگارش و در کندوکاو میان انبوه اسناد بهجای مانده از ارگانهای سرّی اطلاعاتی و امنیتی و مقامات برجسته رژیم پهلوی، به سندی منحصر بهفرد و تاریخی دست یافتیم که میتواند توضیحگر پنهانترین پردههای تاریخ معاصر ایران از مشروطه تا دوران رضاخان باشد. این سند عجیب و ارزشمند، خاطرات اردشیرجی ریپورتر است.
اردشیر ریپورتر در اوج اقتدار و کامیابی، زمانیکه در تهران از پسپرده، دیکتاتوری آهنین رضاشاه پهلوی را هدایت میکرد، این خاطرات را نگاشته است. او در نوامبر ۱۹۳۱/ آبان ۱۳۱۰، در سن ۶۶ سالگی، گویی مرگ قریبالوقوع خود را احساس میکرد و لذا به نگارش وصیتنامهای برای تنها پسر ۱۰ سالهاش، شاپورجی، پرداخت. او این وصیتنامه را نزد مقامات عالیرتبه بریتانیا، احتمالاً لرد روچیلد، به امانت گذارد و متذکر شد که بخشی از آن، که حاوی شرح روابط او با رضاخان است، تنها ۳۵ سال پس از مرگش در اختیار پسرش قرار گیرد. با این حساب، خاطرات فوق در سال ۱۳۴۷ در اختیار شاپورجی قرار گرفته است. سِر دنیس رایت، سفیر پیشین انگلیس در ایران و دوست صمیمی شاپورجی که از عوامل روچیلدها بود و بعد از بازنشستگی پاداش خود را بهصورت شغل مدیریت در یکی از شرکتهای وابسته به مجتمع «رویال داچ شل» دریافت داشت، (۱) این خاطرات را مطالعه کرده و در کتاب «انگلیسیها در میان ایرانیان»، که در سال ۱۹۷۷ یعنی در اوج سلطنت محمدرضا پهلوی منتشر شد، درباره آن مینویسد:
آقای اردشیر ریپورتر در سال ۱۹۱۷ با رضاخان ملاقات کرد و بهشدت تحت تأثیر میهنپرستی [!] او قرار گرفت. او در خاطرات منتشر نشدهاش متذکر میشود که برای نخستینبار وی رضاخان را به آیرون ساید معرفی کرد. (۲)
اردشیر ریپورتر
متن اصلی خاطرات سرّی اردشیر ریپورتر به دو زبان انگلیسی و گُجراتی است و آنچه در دست ما است، منتخبی از آن است که به فارسی ترجمه شده. اردشیرجی این خاطرات را به قصد انتشار نگاشته و لذا در آن هنوز نیز زبان رمز و ابهام حاکم است؛ هرچند بسیاری از مسائل پسپرده آشکار شده و گاه به صراحت بیان گردیده است. علیرغم تمایل اردشیرجی، این خاطرات تاکنون توسط پسرش انتشار نیافته و این نخستینبار است که این سند منحصر بهفرد تاریخی در دسترس عموم قرار میگیرد. نخستین اطلاع از این خاطرات زمانی آشکار شد که محمدرضا پهلوی تحت تأثیر توطئه مافیای فلیکس آقایان دستور چاپ گزارش معامله شکر با انگلیس، که شاپورجی واسطه آن بود، را در روزنامه اطلاعات صادر کرد. متعاقب آن، شاپورجی به دیدار فردوست رفت و بخشی از اسناد سرّی اینتلیجنس سرویس را در اختیار او گذارد تا محمدرضا پهلوی دِین خود را به شاپورجی دقیقاً بشناسد. (۳) در همین زمان خاطرات اردشیرجی در اختیار محمدرضا پهلوی قرار گرفت و تصمیم شاپورجی دال بر انتشار آن به اطلاع وی رسید. میتوانیم تصور کنیم که شاه مغرور بهشدت هراسان شد و با وساطت لرد ویکتور روچیلد بالاخره مقرر شد که تنها مقاله کوتاهی به قلم چمن پینچر در روزنامه دیلی اکسپرس انتشار یابد و اصل خاطرات همچنان سرّی بماند. پرویز راجی بهنقل از چپمن پینچر بقیه ماجرا را چنین شرح میدهد:
پنجشنبه ۲۰ آبان [۱۳۵۵]
ناهار در سفارت با چپمن پینچر. از مصاحبهای که پنج سال پیش با اعلیحضرت کرده بود و ترتیب آن را لرد راتچایلد [ویکتور روچیلد] داده بود، تعریف کرد. سِر شاپور ریپرتر هم در مصاحبه حضور داشته بود. از نزدیکی شاه و ریپرتر و نقشی که پدر ریپرتر در به تخت نشاندن رضاشاه ایفاء کرد، اظهار تعجب نمود. پینچر تمام این مطالب را در مقالهای که بعداً در روزنامه دیلی اکسپرس چاپ شد، گنجانده بود و توافق قبلی اعلیحضرت را برای انتشار آن کسب کرده بود.
از سخنان پینچر آزردهخاطر شدم و احساس تحقیر کردم. دلم میخواست کاری بکنم یا چیزی بگویم تا شاید اندکی از غرور ملیام را بازیابم. اما حقایق انکارناپذیر است و به هرحال خود اعلیحضرت اجازه انتشار آنها را داده بود. (۴)
متن مقاله چپمن پینچر، که محصول توافق محمدرضا پهلوی و شاپور ریپورتر با وساطت لرد روچیلد است و در روزنامه انگلیسی دیلی اکسپرس به چاپ رسید را در آینده، در تحلیل ریشهها و پیامدهای این اختلاف، درج خواهیم کرد. بههرروی، براساس این توافق متن خاطرات اردشیرجی همچنان مکتوم ماند تا سلطنت محمدرضا پهلوی و محصول تلاش ۴۰ سالهی اردشیرجی با توفان انقلاب اسلامی بر باد رفت. پس از انقلاب، شاپورجی که رویای اعادهی این سلطنت را در سر داشت و هدایت فعال توطئههای ضدانقلابی علیه نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران را بهدست گرفته بود، نشر خاطرات پدر را صلاح ندید، ولی سرنوشت چنین بود که نسخهای از آن در آرشیوهای سرّی ارگانهای اطلاعاتی شاه محفوظ بماند و امروز به چاپ برسد.
رضاخان قزاق در سالهایی که با شبکه اردشیرجی ارتباط داشت
سند حاضر واجد ارزش تاریخی فوقالعاده است و ما خود را محق نمیدانیم که بخشهایی از آن را حذف کنیم و لذا متن کامل آن را که در ۱۹ صفحه دستنویس در اختیار ماست برای استفاده پژوهشگران تاریخ معاصر ایران درج میکنیم: (۵)
منتخب از خاطرات مرحوم اردشیرچی که از انگلیسی و گجراتی (۶) به فارسی ترجمه شده است[:]
طهران ـ نوامبر ۱۹۳۱
در وصیتنامه خود خواستهام که این قسمت از خاطراتم لااقل سیوپنج سال پس از مرگم در اختیار فرزندم شاپورجی گذاشته شود و اگر در قید حیات نباشد در اختیار هیئت امنای «پارسی پانچایت» در بمبئی قرار گیرد که در انتشار آن اقدام نمایند. این گذشت زمان را از این جهت قید میکنم که تا آن وقت شخصیتی را که دربارهاش این مشاهدات را مینگارم جای پرافتخار خود را در تاریخ کشورش و در زمره مردان تاریخ احراز کرده است اعم از اینکه در قید حیات باشد یا از جهان چشم فرو بسته باشد. شاید کمتر کسی مانند من او را آنچنانکه هست بشناسد و تا این اندازه با او مأنوس و محشور باشد بدون اینکه نه نزدیکان او و نه کسان من از این قرابت آگاه باشند. در طی شانزده سال گذشته من شاهد و ناظر مردی بودهام که در سایه نبوغ و ارادهی آهنین و شخصیّت بارز خود مسیر تاریخ کشورش را تغییر داد. از این پس نسلهای ایرانی که وارث مملکتی مستقل و آزاد و متمایز از یک قطعه خاک جغرافیایی میگردند باید خود را مدیون رضاشاه پهلوی بدانند.
بیستوهفت سال داشتم که در پایان تحصیلاتم در انگلستان به زادگاه خود بمبئی بازگشتم. رشته تحصیلی من علوم و حقوق سیاسی و تاریخ شرق و تاریخ باستان بود. در فلسفه و السنه و بهخصوص فارسی و عربی نیز مطالعاتی داشتم. قرار بود که با سمت صاحب منصب سیاسی در Indian Political Service [سرویس سیاسی هندوستان] و وابسته به دفتر نایبالسطنه خدمت نمایم. پس از چند ماهی در این مقام به من ابلاغ شد که از طرف نایبالسلطنه هند و با مقام مستشاری سیاسی عازم طهران شوم و با استوارنامه صادره از حکومت هند به دربار ایران معرفی و در سفارت انگلیس در طهران خدمت نمایم. مأموریت دیگر من این بود که به نمایندگی پارسیان هند به امور همکیشان زرتشتی در ایران رسیدگی کرده و در رفع ظلم و ستم و محرومیتهای گوناگونی از قبیل پرداخت جزیه و منع خروج از خانه در روزهای بارانی که به آنها تحمیل میشد اقدام نمایم. من از این پیشنهاد استقبال کردم زیرا که ما پارسیان هند هنوز پس از قرنها ایران را سرزمین مقدس اجدادی خود و مهد زرتشت میدانیم و عشق ایران از فرایض دینی ماست. وظایف دیگر من این بود که نایبالسلطنه و حکومت هند را از اوضاع ایران مطلع و آگاه نگاه دارم.
در پاییز سال ۱۸۹۳ بود که به سوی ایران حرکت کردم و در آن زمان تصور آن را نمیکردم که به استثنای مدتی را که در مسافرتهای خارج به سر بردم بقیه عمرم را در ایران خواهم گذراند و در جریانات سیاسی این کشور نه بهعنوان یک نفر ناظر بلکه فعالانه شرکت خواهم کرد. امروزه پس از سپری شدن سیوهشت سال با وجدانی راحت میگویم که در تمام مراحل و منجمله نهضت مشروطیت و دوران استادی در مدرسه سیاسی آنجا که در قوه داشتم در تحریک و تقویت روح ایراندوستی در ایرانیان کوشیدم. در این دوران با ایرانیانی دوست شدم که هریک بهنوبه خود خادم ایران بودند مانند اتابک اعظم، ملکالمتکلمین، صنیعالدوله، مؤیدالدوله، سردار اسعد بختیاری، دهخدا، مشیرالدوله، ذکاءالملک، حکیمالملک، تقیزاده، سیفالسلطنه و شوکت امیر قائنات. ولی آنچه مرا آزار میداد، بیحالی و سستی و بیعلاقگی محض رژیم قاجاریه در قبال اوضاع دلخراش ایران بود. خانواده سلطنتی و هیئت حاکمه گویی خود را بیگانگانی میدانستند که بر ایران و ایرانیان حکومت میکردند و تنها چیزی که مورد علاقه و نظرشان بود حفظ مقام پوشالی خود به هر قیمتی که شده و همین روحیه ضعیف به دو دولت روس و انگلیس اجازه میداد که گاه متفقاً و چند صباحی بهطور جداگانه و بیشتر به رقابت یکدیگر حاکمیت ایران را بازیچه قرار داده و به میل و اراده خود در تأمین مصالحشان عمل نمایند. به جرئت میگویم که وضع هندوستان که مستعمره تمامعیار بریتانیا است بهمراتب از ایران دوره قاجاریه بهتر بود زیرا که مأمورین انگلیس قبل از عزیمت خود این اصل را تعلیم میگرفتند که باید نسبت به مردم هند حس مسئولیت داشته و در عین حفظ سلطه و سیادت انگلستان کارهای اساسی انجام دهند که خواه ناخواه به سود مردم است و هیچ ناظر مطلع و بیغرضی این مطلب را نمیتواند انکار کند. ولی مأمورین انگلیسی در ایران که از جانب دولت بریتانیا و حکومت هند اعزام میگردیدند فقط و فقط درصدد ممانعت از گسترش نفوذ روسیه و سایر کشورهای اروپایی به مرزهای هند بودند. ایران بهظاهر مستقل و آزاد مذلت و خواری مستعمره بودن را متحمل میشد بدون اینکه کسی نسبت به امور آن حس دلسوزی و خدمت داشته باشد. بدیهی است که قدرت و نفوذ انگلستان مانع از این بود که سنپترزبورگ قسمتهای بیشتری از خاک ایران را ببلعد ولی این بهخاطر هند بود و نه ایران. دو دولت مقتدر ایران را به مناطق نفوذ خود تقسیم کرده و در منطقه «بیطرف» مدام درصدد غلبه بر یکدیگر بودند.
رضاخان میرپنج (سرتیپ)، فرمانده تیپ مختلط همدان، در میان افسران و فرماندهان روسی و ایرانی قزاقخانه، یک روز قبل از کودتای ۱۲۹۹
در اکتبر سال ۱۹۱۷ بود که حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا کرد و نخستین دیدار ما فرسنگها دور از پایتخت و در آبادی کوچکی در کنار جاده «پیربازار» بین رشت و طالش صورت گرفت. (۷) رضاخان در یکی از اسکادریلهای قزاق خدمت میکرد. لشکر قزاق در آن زمان در خراسان و آذربایجان و مازندران و گیلان مستقر بوده و قزوین و رشت و طالش و خوی و قرهسو و تبریز از مراکز اصلی این نیرو بود که تحت فرمان افسران روسی قرار داشت و وظیفهاش حفظ آرامش در منطقه نفوذ روس بهطور کلی و حفظ سلطنت قاجار بالاخص بود. اوضاع ناشی از جنگ بینالملل و گزارشات محرمانهای که از تحولات داخلی روسیه به لندن واصل شده بود بر اهمیت نقل و انتقالات واحدهای قزاق در ایران میافزود زیرا این یگانه نیروی متشکلی بود که هرگاه روسها اراده کنند میتوانست با همکاری افراد و صاحبمنصبان ایرانی کفه ترازوی قدرت را به نفع روسیه تکان دهد. من اطلاع داشتم که هنگ قزاق روسی «آپشِرُنْ» که بالغ بر یکهزارودویست تن بود از زبدهترین سربازان تشکیل یافته بود و مأموریت احتمالیاش بهمراتب مهمتر از حفظ و یا اعاده نظم و آرامش بود. از مدتها قبل من جزئیات مربوط به کلیه صاحبمنصبان ایرانی واحدهای قزاق را بررسی کرده و تعدادی از آنها را ملاقات نموده بودم. درباره رضاخان چکیده آنچه به من داده شده بود در کلمات «بیباک، تودار، مصمم» خلاصه شده و همچنین اضافه شده بود که افراد و صاحبمنصبان ایرانی از او حرفشنوی دارند. قرار ملاقات گذاشته شده بود و در همان برخورد اول سیمای پرغرور و قامت بلند و قوی و سبیل چخماقی و چشمان نافذش مرا تحت تأثیر قرارداد. در ابتدا او مرا فرنگی تصور میکرد زیرا قیافهام بیشتر خارجی بود تا ایرانی و لباس فرنگی هم به تن داشتم. مدتی صحبت کردم تا او هم به حرف آمد و با آنچه گفت برایم روشن بود که سرانجام با مردی طرفم که آتش مهر ایران در دلش شعلهور است و میتواند روزی ناجی کشورش باشد. رضاخان سواد و تحصیلات آکادمیک نداشت ولی کشورش را میشناخت. ملاقاتهای بعدی من با رضاخان در نقاط مختلف و پس از متجاوز از یکسال بیشتر در قزوین و طهران صورت میگرفت. پس از مدتی که چندان دراز نبود حس اعتماد و دوستی دوجانبهای بین ما برقرار شد. او ترکی و روسی را تا حدی تکلّم میکرد و به هر دو زبان به روانی دشنام میداد! (۸)
بهزبانی ساده تاریخ و جغرافیا و اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران را برایش تشریح میکردم. بهویژه مایل بود که سرگذشت مردانی را که با همت خود کسب قدرت کرده بودند برایش نقل کنم. اغلب تا دیرگاهان به صحبت من گوش میداد و برای رفع خستگی چای دم میکرد که مینوشیدیم. حافظه بسیار قوی و استعداد خارقالعادهای جهت درک رئوس و لبّ مطالب داشت و آنها را خوب به هم میپیوند و نتیجهگیری مینمود. سئوالاتش میرساند که به افق دورتری مینگرد و مایل است که از اصول مملکتداری آگاه شود. هرچه بیشتر او را میدیدم و با روحیه و مکنونات قلبیاش آشنا میشدم برایم روشنتر میشد که رضاخان مرد سرنوشت است. حس شدید ایرانپرستی توأم با استعداد خداداد و هیکل و قامتی توانا و سیمای مردانه قابلیت و قدرتی به او میداد که بتواند کشورش را از نیستی و زوال برهاند. حوادثی که منجر به قیام رضاخان شد متعلق به تاریخ است. فقط میگویم که آنچه را هم که سیدضیاءالدین طباطبایی بهعهده داشت بهخوبی انجام داد و محرک او هم خدمت به ایران بود ولی شاید بیش از آنچه لازم و یا مطلوب بود تظاهر به همگامی با سیاست انگلیس میکرد. به حکم وجدان وظیفه خود میدانم که آنچه را که شخصاً درباره رضاشاه میدانم درج و ثبت نمایم و باید بگویم که شاه نه این یادداشتهای مرا خواهد دید و نه از وجود آن کمترین اطلاعی دارد. بیم آن دارم که تعبیر و تفسیر حوادث جهان و ایران همزمان با کودتای رضاخان به آیندگان چنین به غلط وانمود کند که رضاخان مهرهی شطرنجی بیش نبود که در بازی دو حریف مقتدر روس و انگلیس به له این و علیه آن بهکار رفت. چنین تعبیری به همان اندازه غلط است که غیرمنصفانه. صحیح است که برچیده شدن رژیم قاجار بهدست رضاخان بدون کمترین تردید و ابهامی به ضرر سیاست روس و لهذا مورد استقبال و حمایت انگلستان بود ولی رضاخان آن روز و رضاشاه امروز مردی نبوده و نیست که آلت دست سیاست بیگانهای شود و اطاعت محض و کورکورانهای از آن نماید. با کیاست ذاتی خود رضاخان توانست حداکثر استفاده را از جریانات وقت به سود هدف شرافتمندانه خود بنماید. نهایت بین سیاست انگلیس و آنچه منجر به کودتای ۲۱ فوریه ۱۹۲۱ گردید یک نوع اشتراک و تصادف منافع و مصالح بود. بدیهی است که هرگاه در اثر انقلاب روسیه و وضع جهان پس از پایان جنگ بینالملل همکاری مصلحتی روس و انگلیس دچار وقفه نمیشد چهبسا رژیم فاسد و بیرمق قاجاریه به زندگی ننگین و ناسامان خود ادامه میداد و بر منوال گذشته حقوق و منافع ایران تابع مقاصد دو دولت همسایه بود. قیام رضاخان زاییده و مخلوق مستقیم سیاست انگلیس نبود. صحیحتر آنست که بگوییم در این مرحله سیاست انگلیس در مناسبات خود با ایران چنین تشخیص داد که صلاحش در این است که با آمال میهنپرستانهای که رضاخان مظهر آن بود همگام شود. در جنگ استقلال آمریکا جرج واشینگتون از کمک نظامی فرانسه بهرهمند بود و این مطلب یک سر سوزن از ارزش خدمات میهنپرستانه سردار آمریکایی در راه میهنش نکاسته است. من در متن امور بودم و نیک میدانم که استقلال اسمی ایران در سالهای قبل از کودتای ۱۹۲۱ هر آن در خطر محو شدن بود. بلشویکها در روسیه فاتح بودند و قوای انگلیس از خاک آن کشور به داخل ایران عقبنشینی کرده بود. تبلیغات انقلابی در ولایات شمال و بهویژه گیلان به درجه خطرناکی رخنه کرده بود. صاحبمنصبان روسی قزاق در ایران که روس سفید و طرفدار رژیم تزاری بودند رفتهرفته دچار دودلی شده و باطناً آماده همکاری با انقلابیون بلشویکی و گرفتن قدرت بهنفع روسیه بودند. در پایتخت لااقل هفده محفل مخفی بلشویکی مشغول فعالیت بوده و سالهای رخوت و فساد ایران را بهصورت مزرعه مستعدی جهت کشت دانههای انقلاب درآورده بود. عجب آنکه احمدشاه مصراً مخالف طرح ژنرال دیکسون انگلیسی که هدفش پایان دادن به استقلال عمل لشکر قزاق بود میبود. کلنل استارسلسکی فرمانده نیروی قزاق به شاه تلقین کرده بود که طرح مذکور خشم و کینه روسیه را متوجه شخص احمدشاه خواهد کرد و این جوان سستعنصر مرعوب فرمانده قزاق که ضمناٌ ضامن جانش هم بهشمار میرفت شده بود. یکبار به اتفاق صارمالدوله نزد شاه رفتم و خطر احتمالی لشکر قزاق را متذکر شدم و یگانه پاسخ شاه این بود که روس و انگلیس بالاخره با هم کنار خواهند آمد و او نمیخواهد سپر بلا شود. رضاخان به من میگفت که اکثر افسران روسی قزاق مستعد همکاری با رژیم جدید کشورشان هستند و با توجه به فعالیتهای مخفی و تبلیغات انقلابی هر روز خطر بلعیده شدن ولایات شمالی و تهران نزدیکتر میشد. حتی در طی اقامت خود در پاریس هم شاه با استارسلسکی مکاتبه محرمانه داشت. پس از مراجعت به ایران شاه همچنان بیاراده و دودل بود و باطناً خواهان ادامه موجودیت مستقل نیروهای قزاق و نمیخواست قبول کند که این نیرو تغییر ماهیت داده و به سرعت متمایل و وفادار به روسیه انقلابی میباشد.
در اواسط ماه مه ۱۹۲۰ مأمورین اطلاعاتی انگلیس از گیلان گزارش دادند که قرار است میرزا کوچک خان رهبر نهضت «جنگل» نخستوزیر جمهوری شوروی گیلان گردد و سپس کمیته انقلابی سراسر ایران چند «جمهوری» دیگر را اعلام نماید. جریان به احمدشاه گزارش شد و در عین ابراز نگرانی و ترس شدید فاقد اراده بود که قدمی بردارد و تنها هدف فوری و حیاتی و مماتی این سلطان قاجار این بود که مبالغی را که مدعی بود در سفر اخیر اروپا خرج کرده است خزانه مفلس و دریوزهی ایران به او پرداخت نماید.
انقلابیون نقشه دامنهداری را طرح کرده بودند که آتش شورش و بلوا در مازندران و گیلان و قبائل لرستان و ترکمن مشتعل شود و عمالشان زمام قدرت را به دست گیرند. جمهوری آذربایجان به رهبری دمکراتها در تبریز در شرف وقوع بود. (۹) در خلال این احوال قرارداد ۱۹۱۹ معوق و بلااجرا مانده بود و مجلس وجود نداشت که آن را تصویب و یا رد نماید. وثوقالدوله جای خود را به مشیرالدوله سپرد و شاه طماع هم علاوه بر مقرری محرمانه خود از انگلیس که به ماهی بیستوپنج هزار تومان بالغ میشد سعی میکرد عواید فوری دیگری برای خود تأمین کند. نماینده وزارت خارجه بریتانیا معتقد بود که کابینه مشیرالدوله سروصورتی به اوضاع داده است ولی آنچه را که من به نایبالسلطنه هند گزارش دادم این بود که خانه ایران از پایبند ویران است و قرارداد ۱۹۱۹ هم فاقد ارزش و هرچه زودتر باید بهعنوان پیروزی برای ایران باطل و لغو شود. عزیمت و یا ماندن قوای نظامی بریتانیا در شمال ایران تحت مداقه و مرور بود و این تدبیر اتخاذ شد که بهنام همکاری نزدیک در مقابل خطر بلشویکها و انقلابیون محلی بهتر است قوای انگلیس و قزاق با یکدیگر وارد عمل شوند. این طرح ژنرال Ironside [آیرونساید] بود که مانع از اقدام ناگهانی و قاطع لشکر قزاق به سود روسها گردد. در طی ملاقاتی در منزل ارباب جمشید در طهران رضاخان به من توضیح داد که افسران روسی قزاق در حال جلب همکاری عدهای از قزاقهای ایرانی هستند که بهموقع مناسب و به بهانه حفظ و حمایت از جان شاه پایتخت را در تسلط کامل خود درآورند و آن را اشغال کنند. احمدشاه به هیچوجه حاضر نبود که برعلیه فرمانده روسی قزاق عملی انجام دهد و شاید یکی از دلایل اصلی این بود که کلنل استارُسلسکی مبالغ قابل ملاحظهای از بودجه قزاق را برداشته و به شاه رشوه میداد و این جریان بر سفارت انگلیس پوشیده نبود. در این مرحله به دستور وزارت جهنگ در لندن (۱۰) و نایبالسلطنه هند همکاری نزدیک ژنرال آیرونساید و من آغاز گردید. من برای نظارت رضاخان درباره نیروی قزاق اعتبار فراوانی قائل بودم و سرانجام او را به Ironside معرفی کردم. Ironside همان خصالی را در رضاخان میدید که من دیده بودم و هر دو برای این مرد احترام زیادی قائل بودیم. با تدابیر زیاد کلنل فرمانده و افسران روس لشکر قزاق را ترک گفتند و امور لشکر به دست فرمانده نیروهای انگلیس در شمال ایران اداره میشد.
در پایان سال ۱۹۲۰ حکومت شوروی به طهران پیشنهاد قراردادی را نمود که ظاهری بس فریبنده داشت و خط بطلان بر مزایای حکومت تزاری در ایران میکشید ولی با لحنی معصومانه و حق به جانب به روسیه این حق را میداد که در صورت احساس خطر و تهدید از خاک ایران بتواند قوای نظامی به ایران اعزام دارد. این قرارداد عامل و عنصر جدیدی را به صحنه سیاست ایران وارد نمود و مسلّم بود که بهتر است قوای انگلیس هرچه زودتر ایران را تخلیه کند که دستاویزی به روسها داده نشود و کمال مطلوب این بود که حکومتی در طهران به روی کار آید که بتواند بر اوضاع مسلط گردد. رژیم قاجار سالها آزمایش خود را داده بود و جز ضعف و زبونی هنری نداشت. سال ۱۹۲۰ به پایان رسید و در ژانویه ۱۹۲۱ بود که شاه نغمهی عزیمت از ایران را ساز داد و استدلالش این بود که تخلیه ایران از قوای انگلیس مفهومش تسلط بلشویکها و قتل اوست! من با اعتقاد کامل اظهارنظر کردم که رفتن شاه از ایران نهتنها فاجعهای به بار نخواهد آورد بلکه موهبتی است از سوی باریتعالی. در دیده من احمدشاه مترادف بود با بیشهامتی و حرص و طمع و ادامه حکومت رژیم قاجار در ایران مترادف با سقوط جبرانناپذیر این کشور که با اقدام جسورانه و بهموقع رضاخان از خطر تجزیه و هرجومرج و بالاخره نیستی نجات یافت.
در چند سال گذشته که رضاشاه بار سلطنت ایران را بر شانههای فراخ خود حمل میکند علاقهاش به پیشرفت و ترقی این سرزمین صورت تعصب به خود گرفته و کوشش میکند که نظم نوین سیاسی و اجتماعی برقرار کند. من خوشوقتم که شاه از حد و اندازه عقبافتادگی ایران نهتنها نسبت به ممالک اروپایی بلکه نسبت به ژاپن و هند و ترکیه هم اطلاع دقیقی ندارد و الا رنج و غصه فراوانی روح حساسش را فرامیگرفت. این روزها که به خدمتش بار مییابم کمحوصله و گرفته است از اینکه سرعت جریان کارها کمتر از حد دلخواه اوست. احیای ایران برای رضاشاه شهرت ارضاءناپذیری است و اگر میتوانست وجب به وجب ایران را با دست خود آباد میکرد. با مردم عادی که خود از میان آنها برخاسته است همدردی فراوان دارد ولی با کسانی که مشاغل مسئول کشوری و لشکری داشته ولی منشاء خدمتی نیستند دارای ژن نفرت و کینه و حتی خشونت و بیرحمی است. تربیت نظامی رضاشاه را متقاعد کرده است که بدون رعایت انضباط شدید در شئون مملکت کاری به ثمر نمیرسد. باز بیم آن دارم که مورّخین ایرانی شدت عمل شاه را نسبت به کسانی که مستحق آن هستند به سنگدلی و شقاوت سوءتعبیر نمایند و حال آنکه در زیر این صورت مردانه و سخت قلبی پر از احساسات میطپد. رضاشاه مردم ایران را میشناسد و میداند که هرگاه انضباط و سختگیری را کنار گذارده و با ملایمت و نرمی با مرئوسین رفتار نماید ابهت خود و مقام منیعش را از دست میدهد و به قول ایرانیان نمیتواند زهرچشم بگیرد. او به اشخاص رو نمیدهد ولی آنجا که اراده کند میتواند ابراز ملاطفت نماید.
هنگامی که این سطور را مینویسم رژیم اتوکراسی در ایران برقرار است و قدرت به تمام معنی کلمه در دست رضاشاه میباشد. او این قدرت مطلق و بلامنازع را صرفاً برای به جلو راندن ایران میخواهد. برخلاف پُرکنسولهای رُم رضاشاه قدرت را برای تجلّی آن نمیخواهد و برخلاف سزار و اُکتاویوس زمانی شمشیر نمیبندد و زمانی سَرُنگ (Sarong) به تن نمیکند. او همیشه کسوت سربازی به تن دارد. ادعای نیمهخدایی و شبهخدایی ندارد و متظاهر به این نیست که قانونگزار الهی است برای مملکت خود. او میخواهد که رخوت و رکود روحی و جسمی ایرانیان جای خود را به کار و فعالیت و هوشیاری و آگاهی ملی بدهد. ثناگویان و مداحان حرفهای حس تحقیر درونی شاه را به خود جلب مینمایند ولو اینکه مدح و ثنای سلاطین از سنتهای ایران است و رضاشاه هم چارهای ندارد جز اینکه در مراسم رسمی تا حدی آن را تحمل کند.
رضاشاه از کسانی که مذهب را وسیله سودجویی شخصی و جاهل و خرافاتی نگاه داشتن مردم قرار میدهند بیزار است. من به تفصیل برایش شرح دادهام که طبقه علماء و آخوندها و ملاها چگونه در گذشته نه چندان دور آماده حتی وطنفروشی بودند. عدهای از آنها رسماً استدلال میکردند که بلشویزم یعنی اسلام! و البته در ازاء این تفسیر پاداش مالی دریافت میکردند که جهت مقابله با آن علما و مجتهدین عراق پول گزافی گرفتند که بر علیه مرام بلشویزم فتوا دهند! علما بهطور کلی میخواستند که جیبشان پر شود و تسلطشان بر مردم پایدار بماند و همیشه بر چند بالین سر مینهادند. در تایید نظرم جریان واقعی ذیل را برای رضاشاه تعریف کردم: «در اوائل ژانویه ۱۹۱۳ مأمور سیاسی انگلیس در تبریز به سفارت انگلیس در طهران گزارش داد که طبق قول و قرار قبلی علماء و مجتهدین تبریز تلگرافی به طهران کرده و از کابینه مصراً خواسته بودند که نایبالسلطنه نباید به ایران بازگردد. مأمور سیاسی با تعجب افزوده بود که همین آقایان علما خواستهاند که سعدالدوله زمام دولت را بهدست گیرد و بختیاریها را از کار برکنار کند و مأمورین گمرکی بلژیکی هم از ایران اخراج شوند. درخواست مربوط به نایبالسلطنه طبق انتظار بود و برای آن سفارت پول کافی به آقایان پرداخت کرده بود ولی تقاضاهای دیگر غیرمنتظره و تعجبآور بود. شخصاً به تبریز رفتم و احتیاطاً از پکلُوِسکی نماینده سیاسی روس در طهران نامهای برای کنسول روس در تبریز گرفتم که با من همکاری کند. کاشف به عمل آمد که آقایان علماء و روحانیون از مأمورین انگلیسی پول گرفتند که نایبالسلطنه به ایران بازنگردد و از ما مأمورین روسی (که رسماّ با انگلیس در ابقای بلژیکیها موافقت کرده بودند!!) پول گرفتند که اخراج بلژیکیها را بخواهند، از شجاعالدوله حکمران آذربایجان پول گرفتند که بر له سعدالدوله و علیه بختیاریها اقدام کنند و تازه پس از همه اینها کشف کردم که با سپهدار هم مشغول معامله بودند که در صورت دریافت پول لازم بر علیه شجاعالدوله فتوای مذهبی دهند!» خوب به خاطر دارم که در پایان این داستان رضاشاه چندبار این کلمات را ادا کرد «قحبههای بیهمهچیز». برای شاه گفتم که چگونه در شهر مقدس مشهد و در سایههای گنبد امام رضا [ع] آخوندها با مسافرین و زوار تماس میگرفتند و بدون هیچ شرم و حیایی موجبات عیش و لذات جنسی آنها را فراهم میکردند و زنهایی در اختیار داشتند که با قراردادهای چند روزه و یا یک روزه به ازدواج مردان ذیعلاقه درمیآوردند و به این زنهای نادان تلقین میکردند که این کار ثواب دارد و موجب رضایت ائمه اطهار است! و به مردان میگفتند که زیارت آنها هنگامی قبول است که خود را از بار شهوت جنسی سبک کنند و به عبادت بپردازند! در همهجا اشتغال به این عمل به نام زشت و مشخص خود نامیده میشود ولی آقایان علما به همکاران مذهبی خود اجازه میدادند که با عمامه و عبا به آن اشتغال ورزند! اذعان دارم که در میان روحانیون ایران افراد شرافتمند و ایراندوست هم هستند که خود افتخار دوستی و مصاحبتشان را داشتهام ولی این عده انگشتشمار را نمیتوان نمونه واقعی جامعه روحانیت ایران دانست. شاید برای خاطر تقویت و تسکین وجدان بود که رضاشاه از من میخواست که به دقت عواقب ایرانبراندازِ نفوذ و مداخلات موبدان را در دربار ساسانیان برایش تعریف کنم. تعجب نمیکنم اگر مورّخینی مجهز با اطلاعات سطحی و دستدوم رضاشاه را مخالف دین بدانند. استنباط من این است که او به خدا معتقد ولی در مذهب متعصب و خشک نیست.
یازده سال تمام را در میان عشایر و قبائل مختلفی که در محدوده جغرافیایی ایران سکونت دارند به سر برده بودم. آنچه را که درباره آنها از زبان و نژاد و مشتقات عشیرهای و سلسلهمراتب و طبقهبندی ایلخانی و خانی و مناسبات خوب و بد آنها با یکدیگر و روابطشان با دول بیگانه میدانستم با ذکر جزئیات و موبهمو برای رضاشاه گفتهام. هدف او این است که روزی قبائل ایران خود را واقعاً ایرانی بدانند و در حقوق و همچنین مسئولیتهای اجتماعی و سیاسی سهیم باشند. در رژیم فعلی جایی برای حکومتهای غیررسمی و خودمختار محلی وجود ندارد. نظر قاطع من این است که ادامه قدرت خوانین به هر فرم و صورتی که باشد با قدرت حکومت مرکزی و استقلال ایران مباینت دارد. این قدرتهای محلی باید بهکلی برچیده و در صورت لزوم قلع و قمع شوند. بهکرّات شاهد آن بودم که چگونه وفاداری خوانین به جهتی جلب میشد که نفع شخصی و مادی آنها را بیشتر تأمین کند و در ازدیاد زور آنها مؤثر باشد. اجنبی یا ایرانی بودن منبع فیض برایشان علیالسویه بود. حتی میدیدم که چگونه روابط خود را با مأمورین سیاسی خارجی به رخ قبیله و عشیره خود میکشیدند و به آن مباهات میکردند.
تجربه من نشان داد که تمایل و استعداد ذاتی خیانت به ایران در قبائل قشقایی بسیار زیاد است و به هیچوجه پایبند اصولی نیستند. بختیاریها برخلاف آنچه ظاهرشان نشان میدهد سست عنصر و وفاداریشان مدام دستخوش نوسانات سیاسی زمانه است. اکراد که از لحاظ نژاد قومی ایرانی هستند باید تحت مراقبت دائمی سیاسی باشند زیرا که کمتر از دومیلیون کُرد در خارج از سرحدات ایران بوده و میتوانند آلتدست دول ذینفوذ و علاقه[مند] قرار گیرند و به همین جهت است که هماکنون تعدادی از مأمورین انگلیسی با مطالعه زبان و عادات و رسوم اکراد در میان آنها خدمت میکنند. تراکمه که نژاداً تاتار هستند نیز چندان قابل اعتماد نبوده و مأمورین روسی در میان آنها در هر دو سوی مرز ایران به سر میبرند. عشیرههای کوچک بیشتر راهزن هستند تا چیز دیگر. در جنوب قبائل عرب هم غیرایرانی هستند و هم خود را غیرایرانی میدانند و با توجه به وضعی که در مسُپتیمیا (۱۱) (عراق) وجود دارد باید به هر تدبیری شده این اقلیت عرب حل شده و موجودیتش را از دست بدهد. در سال ۱۹۱۲ مأموریت یافتم که به جدال و مرافعه بین خوانین بختیاری و شیخ محمره بر سر اینکه آیا شوشتر و دزفول باید در حیطه قدرت بختیاریها باشد و یا شیخ رسیدگی کنم. سرانجام با مذاکره با شیخ از یکطرف و سردار جنگ ایلخانی بختیاری از سوی دیگر موافقتنامهای تنظیم شد و بنا به اصرار و خواهش طرفین امضاءکننده در کنسولگری و دفتر نماینده سیاسی انگلیس در محمره و بوشهر درج و ثبت شد که رسمیّت پیدا کند. اصولاً مداخله حکومت مرکزی قاجار در این امور مطرح نبود!
از لحاظ تعریف سیاسی رضاشاه اتوکرات است و اینکه در ایران ظواهر سیستم پارلمانی به چشم میخورد ناقض این حقیقت نیست زیرا ترکیب مجلس با نظر و تصویب نهایی شاه است و نه انتخاب مردم و رضاشاه نیازی ندارد که مجلس را به توپ ببندد. بدون اینکه شاید خودش متوجه باشد رضاشاه دارای سلیقهای است که قرنها پیش افلاطون آن را نوع پسندیدهای از حکومت میدانست و عبارت بود از تأمین امنیت و برابری در مقابل قانون و راهنمایی مردم در جهت آمال ملی. رضاشاه با اشتیاق و بیصبری میخواهد که جوانان ایرانی هرچه زودتر به علوم و فرهنگ امروزی اروپا آشنا شده و در پیشرفت ایران نقش فعالی داشته باشند. هماکنون گروههایی از طرف شاه به اروپا اعزام شدهاند.
بدبختی اصلی ایران و بهخصوص در دو قرن اخیر این بوده است که رژیم استبداد و قدرت مطلق توسط سلاطینی اعمال میشد که ضعیفالنفس و فاقد آمال و آرزوهای ملی برای ایران بودند. قدرت مطلق آنها بین نزدیکان و درباریان توزیع میشد و کار به جایی میرسید که فراشباشیها بر مردم بیچاره تسلط داشتند و بهنام و برای اربابان خود یعنی شاهزادگان و رجال قاجار اخّاذی میکردند. حکمرانان ولایات هم از درآمدهای نامشروع خود سهمی به شاه میدادند و سفره خود را رنگینتر و حسابهای شخصیشان در بانک شاهی و یا محل دیگر روزبهروز فزونی مییافت. خزانه دولت دائماً خالی و دست تکدّی بهسوی روس و انگلیس و بانکهای آنها و یا شرکت نفت دراز بود. رجال بیحیثیت قاجار تهدید میکردند که اگر به آنها پول نرسد یا استعفاء میدهند و یا در کنسولگری بست مینشینند تا خواهش آنها اجابت شود! ارباب جمشید سرمایهدار و بانکدار و دوست قدیمی من که بعدها فرزندش داماد من شد برایم حکایت میکرد که چگونه محمدعلیشاه و خانوادهاش برای لهو و لعب خود از تجارتخانه جمشیدیان مبالغ هنگفتی پول قرض میکردند و سرانجام عدهای از تجار و ملاکینی که مستغنی از «حُسن نیّت» دربار ایران نبودند این قروض را از جانب شاه پرداخت مینمودند. (۱۲) روش سیاسی این رجال فاسد این بود که خود را به رنگ و بوی مصالح دو دولت بیگانه تطبیق داده و این زبونی را کیاست و سیاست نام گذارند. باطناً خوشنود بودند که ده هزار سرباز و قزاق روسی در شمال ایران و سربازان هندی در جاسک و بوشهر و ناوهای جنگی انگلیس در اختیار مأمور سیاسی در بوشهر بود که هرگونه وطنفروشی آنها را جامه «تسلیم و رضا» در مقابل نیروی عظیم دول مقتدر روس و انگلیس بپوشاند. من به ایرانیان گفته و میگویم که تطمیع دول بیگانه فقط در مواردی مؤثر است که آمادگی و استعداد خودفروشی و وطنفروشی وجود داشته باشد و در اینصورت ننگ و نفرین بر خودفروشان است و نه خریداران بیگانه آنها که هدف و نظرشان تأمین منافع ملی خود میباشد. بوده و هستند ایرانیانی که جان خود را عالماً و عامداً فدای اصول میهنپرستانه خود نمودند و از آنجمله صنیعالدوله و ملکالمتکلمین. من وقوف کامل دارم که نهضت آزادیخواهی هند و تلاش رهبران آن موجب تکریم و احترام همان مأمورین انگلیسی است که برای حفظ سروری خود ناچار به مقابله و سرکوب کردن آن هستند.
صحبت از قدرت مطلق کردم. امروز این قدرت مطلق را رضاشاه رأساً و با حس مسئولیت نسبت به وظایف خطیر سلطنت در راه اعتلای ایران اعمال مینماید. دیگر وزراء و حکام و مسئولین امور چشمشان به دستورات صادره از دربار شاه است و از مأمورین بیگانه کسب تکلیف و راهنمایی نمیکنند. قدرت و نفوذ واقعی در رضاشاه متمرکز است و از او ناشی میشود. مأمورین بیگانه هم دست از مداخلات دیرین کشیده و نیک میدانند که تکرار آن برای رضاشاه غیرقابل تحمل و منافع مشروع و مناسبات بین کشورشان و ایران را به مخاطره خواهد انداخت. ولی افسوس که هنوز این تغییر رویه رجال ایرانی از ترس جان است تا از روی اعتقاد و ایمان. شاید یک قرن باید سپری شود که ایرانیان صاحب عزت نفس سیاسی واقعی شوند و قبول کنند که در سرزمین خود باید صاحب اختیار شوند. یکی از اشکالات عمده این است که با مختصر معلومات و اطلاعات ناقص از اوضاع جهانی ایرانیان خود را به رموز و اسرار سیاست دول اروپایی و بهخصوص روس و انگلیس آگاه دانسته و نتیجه میگیرند که آنچه در ایران میگذرد و یا خواهد گذشت نتیجه تصمیماتی است که بیگانگان گرفته و اتخاذ خواهند کرد. با قدرت تخیل و سیاستباقی به اطراف خود مینگرند و برای هر امر نسبتاً سادهای هزاران کاسه میبینند که در زیر هر یک نیمکاسهای است! بدیهی است که این روحیه یأس و حرمان تاحد زیادی زاییده چند قرن مداخلات بیگانگان در امور ایران و روش تسلیم و رضای سلاطین و رجال ایران در مقابل آن میباشد که بهصورت خو و طبیعت ثانی درآمده است. ولی قدر مسلّم این است که این ملت کهنسال که هم مزه سیادت و سروری چشیده و هم از عبودیت در مقابل قدرت دیگران بیتجربه نیست قابلیت و استعداد ذاتی آن را دارد که با راهنمایی و رهبری حرمت از دست رفته را باز یابد [،] ولی مگزار خوشبین بوده و تصور کنیم که این تحول روانی یک شبه انجام خواهد شد. هنوز رضاشاه هم نتوانسته است سطح اخلاقی هموطنانش را که دچار انحطاط شده به میزان محسوسی بالا ببرد. در هندوستان مردم کوچه و بازار سربازان و حکمرانان انگلیسی را میبینند که بر سرشان آقایی میکنند و برای مقابله با آن نهضت آزادیخواهی هند و حزب کنگره عرض اندام میکند ولی در ایران تا همین ده سال اخیر ایرانیان نفوذ انگلیس را حاکم و حاضر در همهجا دانسته ولو اینکه نه سرباز انگلیسی و نه حکمران انگلیسی به چشم نمیخورد. خوب یاد دارم که روزی دوست مشفقم حسینقلیخان نواب که حزب ملیّون را رهبری میکرد (۱۳) با یأسی فراوان به من چنین گفت: «اردشیرجی، من حزب را رها خواهم کرد زیرا همان کسانی که به وطنپرستی آنها ایمان داشتم در جلسات علنی دم از وطن و آزادی میزنند و بعداً بهطور محرمانه و یک یک از من میپرسند که راهنمایی و نظر سفارت را برای مذاکرات بعدی به آنها بگویم!» هنوز دوستان ایرانی من گاندی و حزب کنگره را بازی سیاسی انگلیس تصور میکنند و در قبال اصرار و توضیح من که نهضت آزادیخواهی هند واقعی و اصیل است چشمک میزنند و مرا ملامت میکنند که ایرانی تیزهوش را فریب میدهم! برخلاف عقیده من رضاشاه تصور میفرماید که دیگر آن روحیه عدم اعتماد به نفس گذشته از میان ایرانیان رخت بربسته است. شک نیست که نسبت به ده سال قبل بر حیثیت ایرانیان افزوده شده است ولی به شاه عرض کرده و شاید خاطرش را رنجانیدهام که مبادا باور فرماید که روح خدمت به ایران و امانت و صداقت بهکلی جای خیانت و فسق و فجور گذشته را گرفته است. زیرا که بدبختانه اینطور نیست.
میترسم که روزی مورّخین تحولات شگرف ایران را به دست رضاشاه سطحی و فاقد اساس و عمق بدانند. جواب من به این اشخاص این است که به خاطر داشته باشند که رضاشاه مانند طبیب حاذق و دلسوزی به مداوای بیماری پرداخت که جهان او را در حال نزع میدانست ولی امروز بر پاهای خود استوار است ولی دور از انصاف است که انتظار داشته باشیم که همان بیمار جسمی و روانی دیروز ناگهان قهرمان اخلاق و گلادیاتور امروز شود.
گاهی از خود میپرسم که مبادا خود شاه هم که تماس سابق را با مردم ندارد درباره ثبات و استحکام اخلاقی آنها دچار اشتباه و خوشبینی شود و بیش از آنچه واقعیت حکم میکند آسودهخاطر گردد. رضاشاه تا حد قدرت خود سعی دارد به کشورش خدمت کند. آنان که اطلاعی از جریانات پشتپرده راهآهن بغداد از سال ۱۹۰۷ به بعد دارند میدانند که انگلستان اجازه نمیداد که خطوط مواصلاتی دسترسی به هندوستان و مناطق نفوذش در ایران را تسهیل نماید و در زمان رضاشاه هم هنوز این اصل سیاسی و سوقالجیشی موردنظر بود ولی چنانکه اشاره کردم قدرت دول بزرگ هم در مقابل مردانی چون رضاشاه نرمش و انعطاف را بر جبر و تحمیل ترجیح میدهد و این حقیقت را قبول میکند که هدف رضاشاه تأمین مصالح ایران است که نباید تابع منافع دیگران شود.
ایران هنوز مستعد قبول تلقینهای سیاسی است که از آن سوی مرز و خاصیت غیرایرانی داشته باشد و نباید آنی غافل بود که افکار انقلابی کنونی روسیه به میزان وسیعی از سرحد ایران بگذرد. من به عرض شاه رسانیدهام که خطر موقعی جدی خواهد شد که مسکو از گرفتاریهای داخلی آسوده و متوجه کشورهای همجوار شود. از جمله مطالعات دائمی من در سیوهشت سال گذشته هدفهای سیاسی و سوقالجیشی روسیه در ایران بوده است. به جبر موقعیت جغرافیایی دو کشور و عدم توازن قدرت نظامی آنها لااقل پارهای از این هدفها از لحاظ روسیه دائمی و غیرقابل تغییر است بدون توجه به اینکه در مسکو حکومت تزاری باشد و با حکومت دیگری. برای اطمینانهای روسیه به ایران هم ارزش چندانی قائل نیستم. روسها بهمراتب بیش از انگلیسها این خو و خمیره را دارند که در حصول مقاصد خود نهایت خشونت را اعمال و هر قراردادی را لگدمال کنند بدون اینکه حتی برای یک لحظه دچار ملامت وجدان گردند. در دوره قاجاریه دوستان تزاری سلاطین قاجار مخالفین ایرانی را علناً دستگیر و به روسیه تبعید میکردند و اجازه بازگشت به ایران را تا اجازه شاه به آنها نمیدادند. هماکنون قرائنی در دست است که روسیه از افکار انقلابی بهعنوان حربه بر علیه رژیم استبدادی و اتوکراسی ایران استفاده خواهد کرد. عجیب آنکه در بیستوپنج سال قبل نهضت مشروطیت که من در آن نقش فعالی داشتم برعلیه استبدادی قیام نمود که مورد پسند کامل سنبترزبورگ بود و لهذا مورد حمایت انگلستان قرار گرفت.
ایران در موقعیت و وضع جغرافیایی است که همیشه موردنظر و طمع دول نیرومند قرار خواهد گرفت ولی ایرانیان با قوه اعتماد به نفس و ثبات اخلاقی و حس غرور ملی میتوانند آزادی خود را حفظ کنند. من اکنون افق سیاسی ایران را روشن میبینم و هرچه هندوستان بهسوی احراز مقام Dominion (دمینیون) در امپراطوری بریتانیا پیش رود به سود ایران است. جنگ بینالملل آمریکا را به اروپا کشاند و من بهعنوان یک طلبه تاریخ اطمینان دارم که آمریکا با منابع دستنخورده و ملتی جوان نمیتواند خود را از جریانات سیاسی جهان بر کنار دارد. به تعبیر واقعی تاریخ خاصیت قدرت اِعمال آن است و قدرت راکد کمتر دیده شده. تطویل نفوذ و قدرت در مقیاس جهانی هدف آن چیزی است که آن را به ابهام «سیاست» میخوانیم و داستان همه امپراطوریهای گذشته همین کوشش در ابقا و ازدیاد قدرت بوده است که اغلب منجر به زوال آن گردیده. در یازده سال قبل وزارت خارجه انگلیس طرحی را عنوان نمود که طبق آن منافع بازرگانی آمریکا در ایران و بهخصوص در نفت احتمالی شمال ایران ترغیب شود و فلسفه این طرح آن بود که بریتانیا و آمریکا توأماً بهتر خواهند توانست در مقابل روسیه منافع بازرگانی خود را حفظ کنند. این طرح مسکوت ماند ولی روزی به مرحله عمل درخواهد آمد و شامل علائق و مصالح سیاسی نیز خواهد شد و به سود ایران خواهد بود.
شناسایی و دوستی با رضاشاه بزرگترین افتخار زندگی من است. ایرانیان بدانند که رضاشاه عمر دوباره به ایران داد و فرصتی را در اختیار ایرانیان گذاشت که به خود آیند و بهصورت مردمی آزاد با تاریخ و فرهنگ درخشان در عرصه گیتی عرض اندام کنند. این بر ایرانیان است که خود را مستحق فرصتی سازند که رضاشاه به آنها داده است.
اردشیر
نوامبر ۱۹۳۱
این رسالهی شیوای اردشیرجی، که در توجیه یکی از فاسدترین دیکتاتوریهای معاصر جهان نگاشته شده، از زاویهی آرایش نارواییها و پرداخت پلشتیها رساله شهریار ماکیاولی را به خاطر میآورد. اردشیرجی انگلیسی نیست. او یک آسیایی استعمارزده است. ولی بهقول آلبر ممی چنان در شخصیت استعمارگر مستحیل شده که شاید بهتر از بسیاری از انگلیسیها فرهنگ آنان را جلوهگر میسازد. در زبان انگلیسی واژهای بهنام humbug وجود دارد که رفتار یا گفتار خدعهآمیز برای جلب نظر مساعد دیگران معنی میدهد. در فرهنگ سیاسی غرب واژه humbug بهعنوان دورویی و ریای ذاتی فرهنگ انگلیسی شناخته میشود. کُنی زیلیاکوس (۱۴) نویسنده و سیاستمدار انگلیسی، درباره این فرهنگ چنین میگوید:
تحقیر منطق توسط انگلیسیها سبب میشود که غالباً در ذهن آنان دو اندیشه ناسازگار بهطور همزمان پدید شود: یک اندیشه اخلاقی که شالودهی گفتار و احساس آنها را تشکیل میدهد و یک باور عملی که بنیاد کردار آنان است. این دوگانگیِ اندیشه را اروپاییان ساکن قاره غالباً ساده میکنند و آن را «دورویی انگلیسی» مینامند، حال آنکه نتیجهی عملی این «دورویی» با دورویی معمولی تفاوت دارد. زیرا گذر از خودفریبی ناآگاهانه به دورویی عامدانه را بسیار آسان میسازد. (۱۵)
ادامه دارد…
قسمت قبلى این مقاله ؛ قسمت بعدی این مقاله
منبع: عبدالله شهبازی؛ ظهور و سقوط سلطنت پهلوی. مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، جلد دوم، چاپ سیودوم، ۱۳۹۳.
پینوشتها:
(۱) شواهد و قرائن و اسناد موجود نشان میدهد که اردشیر ریپورتر، مانند پسرش شاپورجی، دارای پیوندهای مستحکم با روچیلدها بوده است. همانطور که میدانیم از آغاز قرن بیستم میان روچیلدها و شرکت «رویال داچ شل» با کمپانی استاندارد اویل و شرکت نفت انگلیس رقابتهایی برای دستاندازی به نفت خاورمیانه و باکو جریان داشته است. الغاء امتیاز دارسی توسط رضاشاه در سال ۱۳۱۱/۱۹۳۲، که توسط رژیم پهلوی و برخی مورخین بهعنوان دلیل «استقلال» و «ملیگرایی» او عنوان میشد، در این چارچوب قابل تفسیر است. همانطور که میدانیم مدت کوتاهی بعد، رضاخان قرارداد ۱۹۳۳ را با شرکت نفت انگلیس منعقد کرد که حتی مورخین مغرض نیز مجبورند آن را قراردادی «مفتضح» ارزیابی کنند (کاتوزیان، ج۱ ص۱۶۵). رضاخان سپس در سال ۱۳۱۸/۱۹۳۹ امتیاز استخراج نفت شمال را به کمپانی «آلگمینه اکسپلواتسیه ماچاپای»، شاخهای از مجتمع «رویال داچ شل» واگذار کرد. این قرارداد بهعلت بروز جنگ جهانی عملاً معلق ماند. برای آشنایی بیشتر با تاریخ مجتمع «رویال داچ شل» و پیوند آن با روچیلدها و تعمق در ارتباط مرموز آن با اختلافات ایران و شرکت نفت انگلیس به سلسله مقالات آنتون موهر، که توسط رسول نخشبی با عنوان «جنگ نفت» ترجمه شد و در بحبوحه این اختلاف در صفحات اول روزنامه اطلاعات (۶ الی ۱۲ بهمن ۱۳۱۱) درج گردید، مراجعه شود.
(۲) Wright, P.181
(۳) کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج۱، صص ۲۹۷ ـ ۲۹۸.
(۴) راجی، ص ۳۵.
(۵) دستخط و ترجمه سند به شاپورچی تعلق دارد تأکید در متن سند از ما است.
(۶) گجراتی (Gujarati) یکی از زبانهای شاخه هندی ـ ایرانی (آریایی) است که اهالی ایالت گجرات هند، که کانون اقلیت پارسی است، به آن تکلّم میکنند. ایالت گجرات در جنوبشرقی پاکستان و در جوار اقیانوس هند واقع است. در هندوستان قریب به ۳۰ میلیون نفر، از جمله بخشی از اهالی بمبئی، به گجراتی سخن میگویند.
(۷) رضاخان حداقل از سال ۱۹۱۳ که زیر فرمان رودمستر در زمرهی چماقداران سردار محیی در کردستان حضور داشت (بامداد، ج۶، صص۱۳۴ـ۱۳۵) در واقع بهنحوی با شبکه اردشیر ریپورتر مربوط بود و تحت پوشش آن قرار داشت. طبق اسناد و شواهد موجود، این قزاق خشن توسط میرزاکریمخان رشتی کشف شد و تا قبل از اکتبر ۱۹۱۷ تحت نظر وی قرار داشت و تنها زمانی که ضرورت یافت مستقیماً به اردشیرجی وصل شد.
(۸) علامت «!» در اصل سند است.
(۹) منظور اردشیر ریپورتر از «جمهوری دمکراتها در آذربایجان» قیام شیخ محمد خیابانی است. بعدها پیشهوری این نام را بهعلت وجهه مردمی آن دزدید و بر حکومت دستنشانده خود اطلاق کرد.
(۱۰) در این زمان وزیر جنگ انگلیس، وینستون چرچیل بود که دربارهی پیوند او با روچیلدها قبلاً توضیح دادهایم.
(۱۱) Mcsopotamia: بینالنهرین
(۱۲) ارباب جمشید جمشیدیان فرزند بهمن از صرافان درجه اول دوران مشروطه است. او از سال ۱۲۷۰ ش./۱۸۹۱م. فعالیت مستقل مالی خود را آغاز کرد و با اعتبار یک میلیون تومانی بانک روس به یک چهره سرشناس مالی بدل شد و به تأسیس بانک جمشیدیان دست زد. صرافی جمشیدیان علاوه بر تهران و شیراز و یزد و کرمان و بنادر جنوب ایران، شعب خود را در بغداد و بمبئی و کلکته و پاریس نیز دائر کرد. ارباب جمشید در سال ۱۲۸۲ ش./۱۹۰۳م. از مظفرالدینشاه لقب «رئیس التجار»ی دریافت کرد. او در جریان مشروطه نقش فعالی داشت و در مجلس اول نماینده زرتشتیان بود. در سالهای بعد بانک روس برای انحلال صرافی جمشیدیان تلاش جدّی کرد که در سال ۱۲۹۴ش./۱۹۱۵م. ظاهراٌ به ورشکست شدن آن انجامید. «غالب رجال و اشراف» که به این بانک بدهکار بودند «در آن هنگامه از پرداختن بدهیهای خود سر باز زدند.» (شهمردان، ص۴۳۶) ارباب جمشید در ۱۶ دیماه ۱۳۱۱ در سن ۸۲ سالگی درگذشت. او از نزدیکترین دوستان اردشیرجی بود و با فروغیها نیز صمیمت بسیار داشت.
(۱۳) خانواده «نواب هندی» از برجستهترین عوامل انگلیس در ایران بهشمار میرفتند. جد اعلای این خانواده (محمدرضاخان مازندرانی) در سال ۹۵۲ق. به سرداری یک فوج از سپاه شاه طهماسب اول برای اعانت به همایونشاه پسر بابر به هند رفت و پس از استقرار همایونشاه به سلطنت در آن دیار ماند و حکومت یکی از بنادر را به دست گرفت. اولاد او در این منصب باقی ماندند و پس از سلطه انگلیسیها به خدمت آنها درآمده و موقعیتشان محفوظ ماند. جعفرعلیخان نواب، یکی از اعقاب محمدرضاخان مازندرانی که افسر ارتش هندوستان بود، پس از استعفاء به کربلا رفت و یا بهگفته مهدی بامداد «او را به کربلا فرستادند». او در کربلا با دختر میرزاحسنعلی طبیب شیرازی ازدواج کرد و بههمراه پدرزن به شیراز رفت و با مواجب دولت انگلیس در این شهر ماند و در دهه اول قرن ۱۹م. وکیل (کنسول) انگلیس در شیراز بود. اعقاب جعفرعلیخان نیز مانند او عوامل سفارت انگلیس در شیراز بودند. در سالهای مشروطه غلامعلیخان نواب، نایب قنسول سفارت انگلیس در شیراز بود. او در ۷ سپتامبر ۱۹۱۵، ظاهراً بهعلت اهانتی که با شنیدن خبر شهادت رئیسعلی دلواری نسبت به او ابراز داشت، توسط مردم به قتل رسید (هدایت، ص۲۷۵). در همین زمان سیفاللهخان نواب بههمراه دکتر مهدی ملکزاده در زمرهی آزادیخواهان شیراز و حسنعلیخان نواب در تهران نواب سفارت انگلیس بود.
حسینقلیخان نواب (متولد ۱۲۸۶ق. در شیرازـ متوفی ۱۳۲۴ش.) در آغاز شاگرد شیخ محمدباقر بواناتی شیدانی (روحانینمای مرموزی که بعدها مترجم کنسولگری انگلیس در بوشهر شد و سپس به لندن رفت. مراجعه شود به: بامداد، ج۶، ص۲۱۳) بود. او تحصیلات خود را در هند و لندن و پاریس به پایان رسانید و در سال ۱۸۸۲ م./۱۳۰۰ق. (۱۱ سال قبل از اردشیر ربیورتر) به تهران آمد و در مشاغل وابسته به دستگاه انگلیسیها خدمت نمود. مدتی مدیر ایرانی بانک شرقی انگلیس بود و مدتی عضو اداره انحصار دخانیات (رژی). او از عوامل مؤثر در انعقاد قرارداد رژی بود. حسینقلی نواب از سال ۱۳۰۸ ق. تا اوائل سلطنت مظفرالدینشاه نایب و مترجم اول سفارت ایران در لندن بود. او در حوادث مشروطه نقش فعالی ایفاء کرد و در مجلس اول (۱۳۲۴ ق.) نماینده تهران شد.
نواب در سال ۱۹۰۷م./۱۳۲۵ق. از بنیانگذاران «لژ بیداری ایران» بود. او در دوره دوم (۱۳۲۷ ق.) نیز از تهران نماینده بود و در مبارزه با محمدعلیشاه نقش مؤثر داشت. در زمان فتح تهران و خلع محمدعلیشاه در کنار افرادی چون محمدولیخان تنکابنی، سردار اسعد بختیاری، مرتضیقلیخان صنیعالدوله، سیدحسن تقیزاده، حسن وثوقالدوله، ابراهیم حکیمالملک، سردار محیی و غیره، عضو کمیته هیئت مدیره تهران شد و بهگفته مهدی بامداد تقریباً مدیر تهران بود. بهدستور همین کمیته بود که شیخ فضلالله نوری به شهادت رسید. او در کابینه مستوفی (۱۳۲۸ ق.) وزیر امورخارجه شد ولی پس از چندی بهعلت فشار روسها کناره گرفت. در سال ۱۹۱۱م. / ۱۳۳۰ق. به اروپا سفر کرد و در پاریس بود. با آغاز جنگ اول جهانی، وزیرمختار دولت ایران در برلن شد و بههمراه سیدحسن تقیزاده نقش مرموزی در ایرن دوران ایفاء کرد. نواب و تقیزاده بهعنوان رهبران «ملیّون» ایرانی با آلمانیها از سویی و با بلشویکهای روس و قفقاز (از جمله حیدرعمواوغلی) از سوی دیگر روابط نزدیک برقرار کردند.
محمود جم (مدیرالملک) خواهر حسینقلیخان نواب را به زنی گرفت و لذا وی دایی فریدون جم محسوب میشود. ارتشبد فردوست در بازجوییهایش درباره پسر او مینویسد: «نواب پسردایی [فریدون] جم و پدرش وزیر امورخارجه سابق از طرفداران انگلیس بودهاند. نواب فردی ثروتمند است و باغی در مقابل دیوار غربی سفارت انگلیس دارد با ساختمانی قدیمی ولی مجلل، و اشیاء عتیقه زیاد داشت به کرّات به خانهاش رفته بودم.»
(۱۴) K.Zilliacus
(۱۵) تروخانوفسکی، ص ۳۱۲ (به نقل از اثر زیلیاکوس، آئینه گذشته، متن انگلیس، لندن، ۱۹۴۴ـ با تصرف در ترجمه براساس متن انگلیسی).
سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی
اندیشکده مطالعات یهود در پیامرسانها:
سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی ، سند مهم تاریخی