ظهور آریستوکراسی مالی (قسمت چهاردهم) لویی بناپارت
شارل لویی ناپلئون بناپارت، (۱) که با نام های “لویی بناپارت” و “ناپلئون سوم” شهرت دارد، پسر لویی بناپارت، (۲) برادر کوچکتر ناپلئون بناپارت، است که در ۲۸ سالگی (۵ ژوئیه ۱۸۰۶) از سوی برادرش به عنوان پادشاه هلند منصوب شد. به نوشته آمریکانا، در تاریخنگاری هلند از لویی بناپارت، پادشاه هلند، به رغم شخصیت ضعیفش، به نیکی یاد میکنند زیرا در دوران سلطنت بر هلند “حکومتی فرهیخته” بنا نهاد و از “منافع ملی” این کشور در برابر ناپلئون حمایت کرد. او وزرای هلندی را به کار گرفت، سیاست “آزادی دینی” گذشته را ادامه داد. (۳) و کوشید تا همچون یک پادشاه بومی استقلال هلند را حفظ کند. لذا، در سال ۱۸۱۰ ارتس ناپلئون هلند را اشغال کرد، لویی را خلع نمود و این سرزمین را به امپراتوری فرانسه منضم ساخت. از آن پس لویی مغضوب بود و در اتریش و پس از سقوط ناپلئون در ایتالیا می زیست. در این دوران، وی کتابی دربارهی تاریخ سلطنت خود در هلند نوشت. (۱۸۲۰، سه جلد) که ناپلئون تبعیدی را در جزیره سن هلنا سخت به خشم آورد. (۴) علت واقعی اشغال هلند و خلع لویی بناپارت تجارت پنهانی بود که، به رغم تحریم ناپلئون، میان هلند و انگلستان جریان داشت (۵) و در سال های ۱۸۰۶ -۱۸۱۰ این کشور را به “بهشت قاچاقچیان” بدل ساخته بود.
با این توصیف، و با شناخت هلند به عنوان کانون مرکزی زرسالاری یهودی سده هفدهم، عجیب نیست اگر بدانیم لویی بناپارت در میان سایر برادران و خواهران ناپلئون، که هر یک حکومت بخشی از اروپا را به دست داشتند، بیشترین رابطه را با یهودیان داشت. پیوند او با الیگارشی یهودی هلند تا بدانجا بود که شهرت یافت شارل لویی نه پسر او بلکه فرزند نامشروع یک یهودی هلندی به نام ورهول (۶) است. (۷) در واقع، این کودک از نظر سیمای ظاهری شباهتی به اعضای خاندان بناپارت نداشت. (۸) ملکه ویکتوریا زمانی که او را، که اینک امپراتور فرانسه بود، برای نخستین بار ملاقات کرد (۱۸۵۵) گفت: وی بر خلاف لویی فیلیپ، که “عمیقاً فرانسوی بود”، شباهتی به فرانسویها ندارد و بیشتر آلمانی است تا فرانسوی (۹). قاعدتاً علت زندگی آرام و مرفه لویی بناپارت را پس از سقوط ناپلئون، به رغم تضییقاتی که بر سایر اعضای خاندان بناپارت اعمال می شد، باید در این پیوند جستجو کرد. و قاعدتاً به دلیل این پیوند است که شارل لویی پس از مرگ ناپلئون دوم، پسر و وارث ناپلئون، (۱۰) خود را رئیس خاندان بناپارت و مدعی تاج و تخت فرانسه خواند و به این عنوان شهرت فراوان یافت حال آنکه در این زمان ژزف (۱۱) و لوسین (۱۲) و جروم، (۱۳) برادران ناپلئون، هنوز زنده بودند. (۱۴) یک نمونه از پیوند لویی بناپارت، پادشاه هلند، با الیگارشی یهودی، رابطهی نزدیک او با یوناس دانیل مهیر، (۱۵) نوه بنجامین کوهن صرّاف نامدار آمستردام در اواخر سده هیجدهم و مشاور مالی ویلیام پنجم اورانژ، است.
شارل لویی / لویی بناپارت / ناپلئون سوم
شارل لویی که سرشتی ناآرام و ماجراجو داشت، به همراه برادر بزرگش، ناپلئون لویی، در اواخر دهه ۱۸۲۰ به سازمان مخفی کاربوناری پیوست که در این زمان با حمایت پنهان الیگارشی لندن به فعالیتهای تخریبی و توطئهگرانه علیه پاپ و امپراتوری اتریش در ایتالیا اشتغال داشت. این سازمان در سال ۱۸۳۱ شورشی نافرجام را علیه پاپ ترتیب داد که ناپلئون لویی و برادرش در آن شرکت داشتند. دو برادر متواری شدند. ناپلئون لویی به علت بیماری درگذشت و شارل لویی به کمک نظامیان به فرانسه و سپس انگلستان و سوییس گریخت. و در نزد مادرش اقامت گزید. این امر موقعیت پدر را در نزد پاپ سخت به مخاطره انداخت. شارل لویی به تکاپوی ماجراجویانه خود ادامه داد. اینک، با درگذشت ناپلئون دوم، او داعیه تاج و تخت ناپلئونی را داشت. در سال ۱۸۳۶ در شهر استراسبورگ به شورشی نافرجام علیه لویی فیلیپ دست زد. دستگیر و به ایالات متحده آمریکا تبعید شد. کمی بعد، در سال ۱۸۳۷، به لندن رفت و به عیاشی و شرکت در محافل شبانه این شهر مشغول شد. در سال ۱۸۴۰ لویی فیلیپ، در هماهنگی با دولت انگلستان، جنازه ناپلئون را از جزیره سن هلنا به فرانسه بازگردانید. صدها هزار نفر از مردم پاریس در تشییع جنازه ناپلئون شرکت کردند و موجی از احساسات بناپارتیستی در میان مردم برانگیخته شد. این امر شارل لویی را در لندن به وجد آورد. او بار دیگر عملیاتی نافرجام را سازمان داد؛ در رأس گروهی کوچک از فرانسویهای مقیم انگلیس راهی فرانسه شد به این امید که چون ماجرای فرار ناپلئون از جزیره الب مردم به وی خواهند پیوست. در ساحل فرانسه نظامیان فرانسوی او را دستگیر و به پاریس اعزام کردند. شارل لویی این بار به حبس ابد محکوم شد. ولی در دوران زندان بر او سخت گرفته نشد و وی حتی معشوقهای در کنار داشت. (۱۶) بناپارت شش سال بعد (۱۸۴۶) با پوشیدن لباس یک کارگر ساختمانی از زندان گریخت و به لندن پناه برد.
تصویر محفلی از سازمان مخفی کاربوناری
مورخین مینویسند این عضو سازمان توطئهگر کاربوناری در آوریل سال ۱۸۴۸ در کسوت مأمور ویژه پلیس انگلستان به سرکوب کارگران شورشی لندن و، به تعبیر دکتر تامسون، “دفاع از حکومت ملکه ویکتوریا” اشتغال داشت. (۱۷) در این زمان بیش از یک ماه از فرار لویی فیلیپ به انگلستان و اعلام جمهوری فرانسه (۲۵ فوریه ۱۸۴۸) میگذشت. عضویت لویی بناپارت در پلیس ضد شورش انگلستان در ماه آوریل نه تنها بیانگر شخصیت حقیر او و پیوندش با دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی این کشور است، بلکه نشان میدهد که وی در این زمان کمترین احتمالی را برای صعود خود به مقام ریاست جمهوری فرانسه متصور نمیدید. در واقع، او کمی پس از سقوط لویی فیلیپ به پاریس رفت و چون هیچ امیدی به آینده خود در فرانسه ندید به انگلستان بازگشت و به صفوف پلیس ضد شورش لندن پیوست. در ۲۳ آوریل انتخابات مجلس مؤسسان فرانسه برگزار شد. در این انتخابات از مجموع ۹۰۰ کرسی ۵۰۰ کرسی به جمهوریخواهان معتدل، ۸۰ کرسی به جمهوریخواهان تندرو، ۲۰۰ کرسی به هواداران سلطنت خاندان اورلئان و ۱۰۰ کرسی به هواداران بوربنها (لژیتیمیستها) تعلق داشت. این نشان میدهد که تا ماه آوریل بناپارتیستها نیروی سیاسی جدی به شمار نمیرفتند و مسئله اعاده حکومت خاندان بناپارت در میان مردم و محافل سیاسی فرانسه مطرح نبود. در ماه مه توده گرسنه مردم پاریس به رهبری افراطیونی چون لویی بلانکی و آرماند باربس (۱۸) شورشی گسترده به پا کردند و وحشتی عظیم در میان سایر طبقات جامعه فرانسه پدید آوردند. دوتوکویل چهره شهر یک میلیونی پاریس را در آستانه این حادثه، مخفوف و ترسناک توصیف کرده است:
من جامعهای را دیدم که به دو بخش تقسیم شده: خشم و ولعی مشترک کسانی را که چیزی نداشتند متحد ساخته بود و ترسی مشترک کسانی را که چیزی داشتند. در میان این دو طبقه بزرگ هیچ پیوندی و هیچ همدردی وجود نداشت. همه چیز از ستیزی گریزناپذیر و قریبالوقوع خبر میداد. (۱۹)
در ماه ژوئن دولت موقت به ژنرال کاونیاک اختیارات تام داد. او با خشونت تمام طی شش روز جنگ خیابانی سنگر به سنگر شورش مردم پاریس را سرکوب کرد و نظم را اعاده نمود.
مطرح شدن لویی بناپارت در میان مردم فرانسه پس از این حوادث است. نخستین بار در ماه ژوئیه و به وسیله تییر بود که لویی بناپارت به عنوان نامزد نمایندگی مجلس ملی از شهر پاریس عنوان شد. وی کمی بعد به فرانسه بازگشت، با حمایت تییر به عضویت مجلس درآمد و بتدریج به چهره روز جامعه فرانسه بدل گردید. تییر و تعدادی دیگر از رجال سیاسی عصر لویی فیلیپ در سیمای این جوان معمولی، که در ناصیه و کردارش هیچ برجستگی خاصی پدیدار نبود، مهرهای را میجستند که به کمک نام بزرگ او به انقلاب پایان دهند و نظام دوران لویی فیلیپ را اعاده کنند. مورخین مینویسند حتی تییر به او توصیه کرد که برای جلب توجه مردم سبیل خود را بتراشد. آشیل فولد، بانکدار متنفذ پاریس و نماینده مجلس ملی، نیز حمایت مالی از لویی بناپارت را به دست گرفت. (۲۰)
چنین بود که کانونهای متنفذ سیاسی و مالی پاریس از طریق تبلیغات وسیع بناپارتیستی دستکاری در افکار عمومی را آغاز کردند. این موج، شاعران و نویسندگان و روزنامهنگاران فراوانی را به خود جلب کرد و چنان گسترهای یافت که حتی ویکتور هوگو قطعاتی شورانگیز در ستایش از عصر ناپلئون سرود و سهمی بزرگ در احیای “نوستالژی ناپلئونی” ایفا نمود. (۲۱) بدینسان، شارل لویی بناپارت در انتخابات ریاست جمهوری (۱۰ دسامبر ۱۸۴۸) به نتایجی شگفت دست یافت و با کسب ۵/۴ میلیون رأی در مسند قدرت جای گرفت. در این انتخابات کاونیاک، نامزد جمهوریخواهان راستگرا، ۱/۴ میلیون رأی، آلکساندر لدرو-رولن، (۲۲) نامزد جمهوریخواهان چپگرا، ۳۷۰ هزار رأی، فرانسوا راسپل (۲۳) ۳۶/۹ هزار رأی و لامارتین 17 هزار رأی به دست آوردند. (۲۴)
مورخین بستر اجتماعی-روانی پیروزی شگفت لویی بناپارت را گسترش سریع نوستالژی (۲۵) ناپلئونی در میان بخشهای وسیعی از مردم فرانسه میدانند. هریک از گروههای اجتماعی فرانسه شیفته وجهی از شخصیت ناپلئون و دوران حکومت او بودند. توده بیسواد دهقانان فرانسوی، که در این زمان اکثریت جمعیت کشور و خیل عظیم “کارگران فصلی “ساکن پاریس را تشکیل میداد، (۲۶) خاطره شیرین دوران فرار اشراف بوربن را در ذهن داشت؛ و طبقه متوسط و بورژوازی فرانسه در سیمای لویی بناپارت نماد اقتداری را میدید که باید “نظم” را اعاده میکرد و افتخارات و شوکت “امپراتوری کبیر ناپلئونی” را احیا مینمود.
در این دوران هرج و مرج و آشفتگی، الیگارشی مقتدر و دسیسهگر لندن، این قلب پرتحرک مالی و سیاسی اروپای آن عصر، در اعزام لویی بناپارت به پاریس و حمایت مالی و سیاسی و اطلاعاتی و مطبوعاتی از وی به عنوان نامزد مطلوب خویش سهمی جدی و سرنوشتساز داشت. ژنرال کاونیاک، رقیب اصلی لویی بناپارت، مطلوب این الیگارشی نبود زیرا در صورت فرارویی به قدرت سیاسی بلامعارض فرانسه میتوانست تحرکی در توسعهطلبی نظامی این دولت در شمال آفریقا و خاور نزدیک و شبهقاره هند پدید سازد و امپراتوری مستعمراتی بریتانیا را با مخاطراتی مواجه کند.
کارل مارکس، روزنامهنگار جوان، در آثار این زمان خود به نقش “آریستوکراسی مالی” و بارزترین نماد آن، “بانک فرانسه“، در صعود لویی بناپارت توجه داشته است.
مارکس مینویسد: معبد آریستوکراسی مالی بانک است؛ همانگونه که بورس بر اعتبار دولتی فرمان میراند، بانک نیز بر اعتبار تجاری حکومت میکند. بدینسان، سیستم بانکی فرانسه، که در آن زمان به طور کامل به بخش خصوصی تعلق داشت، توطئه علیه جمهوری نوپا را آغاز کرد: اعلام شد به کسانی که در بانک اندوخته دارند بیش از مبلغ یکصد فرانک پرداخت نخواهد شد و نقدینگی موجود در بانکها بابت بدهیهای دولت توقیف است. این امر سبب یورش سهامداران خرده پا به بورس پاریس برای فروش سهام شان شد. سرمایهگذاران نیز برای خارج کردن پول خود از بانکها هجوم آوردند و همه کوشیدند تا اندوخته خویش را به طلا و نقره تبدیل کنند. پول فرانسه به یکباره بیاعتبار شد.
مارکس میافزاید: دولت موقت به جای اینکه در قبال این اقدام با ورشکست اعلام کردن “بانک فرانسه” آریستوکراسی مالی را از خاک این کشور بیرون راند و با تأسیس بانک ملی “اعتبار ملی را در زیر نظارت ملت قرار دهد”، تمامی بانکهای محلی را به شاخههای بانک فرانسه” تبدیل کرد و “اجازه داد که این بانک شبکه خود را در سراسر فرانسه بگستراند.” سپس با دریافت وامی بزرگ از آن، تمامی جنگلها و اراضی بایر دولتی را به عنوان وثیقه در گرو این بانک قرار داد و سرانجام زمام امور مالی خویش را به دست آشیل فولد بانکدار سپرد. (۲۷)
چنین بود که انقلاب فوریه ۱۸۴۸ در مدتی کوتاه، قریب به چهار ماه، به سلطه مجدد آریستوکراسی مالی بر دولت فرانسه انجامید و به حکومتی بدل شد که مارکس آن را “جمهوری بورژوازی” خوانده است. جز چند استثنا، تمامی مقامات نظامی و دولتی گذشته در سمتهای خود ابقا شدند و آریستوکراسی مالی “از طریق بانکها به حکومت خود ادامه داد.” به تعبیر مارکس، جامعه بورژوایی فرانسه تنها لباس خود را از سلطنت به جمهوری تغییر داد. (۲۸) کمی بعد مردم فرانسه برای رهایی از چنگال کاونیاک به لویی بناپارت روی آوردند (۲۹) و سلطه این “آواره ماجراجو” و “عیاش کهنهکار دغل” (۳۰) را پذیرا شدند.
لویی بناپارت طی دو دوره سه ساله سرشار از دسیسه و قلدری، که شباهتی شگرف به دسیسههای رضاخان در فاصله کودتای ۳ حوت ۱۲۹۹ تا استقرار رسمی سلطنت پهلوی در ایران (آذر ۱۳۴۰ ش.) دارد، نظام پلیسی خشنی در سراسر فرانسه مستقر ساخت و بتدریج پایههای حکومت مطلقه خود را استوار نمود. او سرانجام، در ۲ دسامبر ۱۸۵۱ به کودتا علیه مجلس و نهادهای جمهوری دست زد و درست یک سال بعد، پس از تغییر قانون اساسی (۱۴ ژانویه ۱۸۵۲) و برگزاری یک رفراندوم نمایشی (۲۰-۲۱ نوامبر ۱۸۵۲)، در اول دسامبر ۱۸۵۲ خود را به عنوان امپراتوری فرانسه اعلام کرد و ناپلئون سوم نام گرفت. در تاریخنگاری معاصر، دوران پس از انقلاب فوریه ۱۸۴۸ تا کودتای ناپلئون بناپارت جمهوری دوم فرانسه و دوران استقرار ناپلئون سوم در رأس سلطنت فرانسه امپراتوری دوم نامیده میشود.
تاریخ از شخصیت فردی لویی بناپارت و دوران حکومت او تصویری منفی به دست داده است. ویکتور هوگو در اوج اقتدار لویی بناپارت (۱۸۵۱) به تحقیر او را “ناپلئون صغیر” (۳۱) خواند، کتابی به همین نام علیه “امپراتور” نوشت، به این گناه به تبعید رفت و اشعاری هجوآمیز و بسیار مؤثر علیه لویی بناپارت سرود. (۳۲) هوگو تنها پس از سقوط لویی بناپارت به وطن بازگشت. کارل مارکس نیز لویی بناپارت را کاریکاتوری از ناپلئون بناپارت خوانده و در جمله معروف خود چنین مقایسهای میان ناپلئون اول و سوم به دست داده است: “تاریخ دوبار تکرار میشود؛ بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی مسخره.” (۳۳)
در میان مورخین معاصر، دیوید تامسون لویی بناپارت را شخصی توصیف کرده است فاقد اراده و قدرت کافی برای تصمیمگیری، با ذهنی خیالباف و بلندپرواز و جسمی که از دهه چهل زندگی به دلیل عیاشیهای بیپروای دوران جوانی به شدت بیمار بود. (۳۴) آلفرد کوبن مینویسد لویی بناپارت “هیچگاه چیزی بیش از یک ماجراجو نبود حتی زمانیکه در تخت سلطنت فرانسه جای داشت“. (۳۵) کوبن دوران حکومت لویی بناپارت را دوران “سلطنت واقعی بورژوازی و عصر زرسالاران” میخواند که از فرهیختگی و فرهنگ نمونههای مشابه آن در سده هیجدهم بهرهای نداشت. (۳۶) به زعم او، با صعود لویی بناپارت عصری جدید از “ماتریالیسم و تلاش برای کسب پول بیشتر” آغاز شد؛ عصری که شاخص آن “افزایش نفرت طبقاتی” بود. (۳۷) در دوران لویی بناپارت، انباشت ثروت در دست آریستوکراسی مالی و بورژوازی ماوراء بحار اوج گرفت و بدینسان حجم عظیمی از سرمایه فرانسوی در خارج از مرزهای این کشور به گردش درآمد، به نوشته کلافام، در سالهای ۱۸۴۸-۱۸۵۰ فرانسه سهم اندکی در سرمایهگذاری خارجی داشت، ولی بیست سال بعد، در پایان سلطنت لویی بناپارت، حجم سرمایهگذاری خارجی آن معادل ۵۰۰ تا ۶۰۰ میلیون پوند استرلینگ تخمین زده میشد. (۳۸)
لویی بناپارت به رغم رقابت و ستیز سنتی فرانسه و انگلستان، در سیاست مستعمراتی خویش متحد استوار بریتانیا بود و همچون انگلیسیها رسالت خود را “اشاعه تمدن اروپایی” در جهان میانگاشت. او سیاستی خشن را علیه مردم الجزایر در پیش گرفت و در همین زمان (۱۸۶۳) عوامفریبانه به حکمران نظامی الجزایر نوشت:
امروز ما باید اعراب را قانع کنیم که به الجزایر برای سرکوب و غارت آنها نیامدهایم؛ آمدهایم تا دستاوردهای تمدن را به ایشان اهدا کنیم… الجزایر یک مستعمره به معنای درست کلمه نیست، یک پادشاهی عربی است… من همانقدر امپراتور اعرابم که امپراتور فرانسه. (۳۹)
لویی بناپارت در جنگ کریمه (۱۸۵۴-۱۸۵۶) و در جنگ دوم تریاک (۱۸۵۶ -۱۸۶۰) علیه مردم چین و به سود سوداگران اروپایی و آمریکایی متحد لندن و در کنار پالمرستون بود. در دوران او و به سال ۱۸۶۰ است که نیروهای فرانسوی، در کنار انگلیسیها و ارتش خصوصی قاچاقچیان تریاک، شهر پکن را اشغال کردند، کاخ تابستانی امپراتوران چین را به آتش کشیدند و هرچه را که به دستشان رسید به تاراج بردند تا، به تعبیر آلفرد کوبن، “برتری تمدن اروپایی را به اثبات رسانند.” (۴۰) و نیز در زمان لویی بناپارت بود که سرزمین مصر در ابعادی فراتر از گذشته به عرصه غارتگری سرمایهداران فرانسوی و انگلیسی و شرکای یهودی شان بدل شد.
و در چهارچوب این اشتراک منافع بود که در سال ۱۸۵۹ فردیناند دولسپس (۴۱) فرانسوی احداث کانال سوئز را برای اتصال دریای مدیترانه به دریای سرخ آغاز کرد. این کانال در سال ۱۸۶۹ طی مراسمی بسیار پرهزینه، به خرج مردم مصر، در حضور ملکه اوژنی، همسر لویی بناپارت، و سایر میهمانان بلندپایه اروپایی و آمریکایی گشایش یافت و بدینسان “تحولی انقلابی در موضع استراتژیک امپراتوری بریتانیا” پدید آورد. (۴۲) در دوران لویی بناپارت پیوندهای مالی بانک انگلستان و بانک فرانسه همچنان استوار بود. این رابطه، که نمادی از پیوند جهانوطنی الیگارشی زرسالار دنیای غرب است، از طریق پیمان کوبدن (۴۳) (۱۸۶۰) در تمامی عرصههای اقتصادی تجلی یافت. طبق این پیمان، فرانسه و انگلستان به طور کامل دروازههای خویش را به روی کالاهای طرفین گشودند و “جنبش بزرگ اروپایی” برای سلطه “تجارت آزاد” بر جهان آغاز کردند. (۴۴) یورش تجاوزکارانه به چین به منظور دفاع از تکاپوی آزاد قاچاقچیان تریاک در چارچوب همین پیمان صورت گرفت. دکتر تامسون مینویسد: “برای قدرتهایی که پیمان کوبدن را منعقد کرده بودند طبیعی به نظر میرسید که بکوشند اصول تجارت آزاد را از اروپا به تجارت جهانی گسترش دهند.” (۴۵)
امپراتوری دوم فرانسه تا جنگ ۱۸۷۰ با پروس تداوم یافت. در کوران این جنگ، در ۲ سپتامبر ۱۸۷۰ امپراتور به اسارت نیروهای آلمانی درآمد و کمی بعد به انگلستان تبعید شد. لویی بناپارت در ۹ ژانویه ۱۸۷۳ در انگلستان درگذشت.
مارکس 34 ساله در اوایل سال ۱۸۵۲، یکی دو ماه پس از کودتای لویی بناپارت، اثر نامدار خود، هیجدهم برومر لویی بناپارت، (۴۶) را نوشت و در بهار این سال منتشر کرد.
عجیب است که مارکس در این کتاب مکرر به نقش آشیل فولد توجه کرده ولی از بارون جیمز روچیلد نامی، حتی در بیان ساده حوادث، نبرده است. بهرروی، مارکس در این اثر نیز، چون جنگ طبقاتی در فرانسه، به نقش “آریستوکراسی مالی” توجه جدی دارد. مارکس جامعه فرانسه را در نخستین ماههای اعلام لویی بناپارت به عنوان امپراتور فرانسه چنین میبیند: “تسلط بورژوازی هیچگاه بی چون و چرا تر از این نبود و بورژوازی هیچگاه نشانههای تسلط خود را با چنین نخوتی به رخ نکشیده بود.” (۴۷)
لویی بناپارت در اکتبر ۱۸۴۹ فولد را به عنوان وزیر دارایی وارد کابینه کرد. مارکس مینویسد:
فولد یهودی یکی از بدنامترین سران سرمایه مالی بود… کافی است نظری به بولتنهای نرخ بورس پاریس بیندازیم تا ببینیم چگونه اوراق بهادار فرانسه از روز اول نوامبر ۱۸۴۹ همراه با ترقی و تنزل سهام بناپارت ترقی و تنزل میکند… بناپارت بدینطریق در بورس برای خود متحدینی پیدا کرد… (۴۸)
او میافزاید:
از هنگام ورود فولد به کابینه، آن بخش از بورژوازی تجاری که در دوران لویی فیلیپ سهم بیشتری از قدرت را صاحب بود، یعنی آریستوکراسی مالی، بناپارتیست شده بود. فولد تنها از منافع بناپارت در بورس دفاع نمیکرد، بلکه از منافع بورس نیز نزد بناپارت دفاع میکرد. چگونگی موضع آریستوکراسی مالی را بهتر از همه مجله هفتگی اکونومیست (چاپ لندن)، ارگان اروپایی این آریستوکراسی، توصیف میکند. اکونومیست در شماره ۲۹ نوامبر ۱۸۵۱ مینویسد: “در تمام بورسهای اروپا رئیسجمهور اکنون به عنوان نگهبان نظم شناخته شده است.“ (۴۹)
این نوشته اکونومیست چهار روز پیش از کودتای لویی بناپارت است.
مارکس پیشتر، در جنگ طبقانی در فرانسه، تصدی مقام وزارت دارایی توسط فولد را چنین توصیف کرده بود:
فولد به عنوان وزیر دارایی بیانگر تسلیم رسمی ثروت ملی فرانسه به بورس، اداره اموال دولتی توسط بورس و در جهت منافع بورس است… لویی فیلیپ هیچگاه جرئت نداشت یک گرگ بازار واقعی را وزیر دارایی کند. (۵۰)
بدینسان جمهوری دوم فرانسه “از نخستین روزهای استقرار خویش آریستوکراسی مالی را سرنگون نکرد، بلکه تثبیت کرد… و با انتصاب فولد ابتکار عمل در دولت به دست آریستوکراسی مالی افتاد.” (۵۱)
مارکس مکانیسم این “آریستوکراسی مالی” را در غارت ثروتهای ملی فرانسه چنین میبیند:
در کشوری چون فرانسه، که حجم تولید ملی بسیار کمتر از حجم بدهی ملی است و سرمایه دولتی موضوع اصلی بازیهای مالی و بورس بازار اصلی سرمایهگذاری است، تعداد زیادی از مردم در بدهکاری دولت و قماربازی در بورس ذینفعاند. از چه طریق میتوان پولهای کلان به دست آورد؟ از طریق بدهکار کردن دولت. چگونه میتوان دولت را بدهکار کرد؟ از طریق افزایش مدام هزینههایی بیش از درآمد او. مهمترین عامل تحمیل هزینههای سنگین بر دولت، دستگاه عریض و طویل دیوانسالاری است. دولت برای مقابله با بدهکاری فزاینده، یا باید از طریق “ساده کردن و کوچک کردن دستگاه دولتی” مخارج خود را محدود کند، کارگزاران هر چه کمتری به کار گیرد، دامنه مداخله خود را محدود نماید و “در رابطهای هر چه محدودتر با جامعه مدنی قرار گیرد”؛ یا باید از طریق دریافت مالیاتهای فوقالعاده از ثروتمندترین طبقات از بدهکاری پرهیز کند و توازنی در بودجه خویش پدید آورد.
انقلاب فوریه ۱۸۴۸ فرانسه هیچیک از این دو راه را برنگزید. این انقلاب سلطنت فاسد لویی فیلیپ را برانداخت ولی “انقلابی در بودجه” پدید نیاورد. پا به پای افزایش بودجه دولتی، بدهکاری دولت نیز افزایش یافت و بدهکاری روزافزون دولت به سلطه بیشتر بانکداران، دلالان پول و “گرگان بازار” انجامید. (۵۲) این فرآیند سرانجام بدانجا کشید که فرانسه به طور رسمی با انتصاب فولد به وزارت دارایی اقتصاد کشور را به آریستوکراسی مالی تسلیم کرد. به زعم مارکس، ورود همزمان لویی بناپارت و فولد به مجلس فرانسه در سپتامبر ۱۸۴۸ حادثهای تصادفی نبود. این دو، بازوی سیاسی و مالی حاکمیت اشرافیت مالی بر فرانسه بودند.
اگر فرضیه پیشگفته را دربارهی حذف نام روچیلدها در آثار کارل مارکس به وسیله الئانور مارکس (۵۳) نپذیریم، یکی از دلایل توجه کمتر مارکس به نقش روچیلدها در سالهای پسین میتواند گرایش او به ساختن الگوهای عام نظری باشد. در این دوران، که ساختار فکری مارکس بطور کامل شکل گرفته، توجه او بیشتر به مفهوم عام و انتزاعی “جامعه بورژوازی” و نظریهپردازی دربارهی “انقلاب سوسیالیستی” معطوف است. شاید این تصور وجود داشت که تأکید بر نقش این و آن سرمایهدار، این و آن گروه سرمایهدار یا مجتمع مالی، میتواند سبب انحراف از مفهوم عام “جامعه بورژوازی” شود و “نفرت طبقاتی” را از کل نظام سرمایهداری به سوی اجزاء آن متوجه کند. این شیوه نگرش را در نقد انگلس بر اشعار کارل بک دیدیم؛ آنجا که بک را به دلیل توجه به روچیلدها به منحرفساختن نگرش سیاسی جوانان آلمانی متهم میکند. (۵۴) از این زمان در نوشتار مارکس و انگلس تأکید به نام روچیلد را کمتر مییابیم. اینک آنان ترجیح میدهند مفهوم کلی “آریستوکراسی مالی” را مطرح کنند؛ گروهی که طبعاً روچیلدها را نیز در بر میگرفت.
مارکس از زمستان ۱۸۵۷ تا زمستان ۱۸۵۸ سخت سرگرم بررسی مسائل اقتصادی جامعه معاصر سرمایهداری غرب و تدوین نظریه اقتصادی خود است؛ نظریهای که به شکل نهایی در کتاب کاپیتال بیان شد. یادداشتهای مارکس در این دوران در کتابی به نام مبانی نقد اقتصاد سیاسی، که به گروندریسه معروف است، در سال های ۱۹۳۹-۱۹۴۱، یعنی پنجاه سال پس از مرگ مارکس، در مسکو منتشر شد. این کتاب، که در دو جلد به فارسی ترجمه و منتشر شده، حاوی اطلاعات مهمی دربارهی نقش زرسالاری معاصر غرب است که مارکس از منابع دست اول زمان خود استخراج نموده است. در جلد اول این کتاب تنها یک بار نام روچیلد به چشم میخورد. مارکس مینویسد: “اگر اشتباه نکنم آقای روچیلد دو اسکناس ۱۰۰ هزار لیرهای قاب شده را به صورت آرم و مخصوص خود در دفتر کار خویش نصب کرده است.” (۵۵)
در گروندریسه، مارکس شبکه “مافیایی” سرمایهداری زمان خود و جایگاه آریستوکراسی مالی در آن را چنین توصیف میکند:
عمدهفروش میانجی سازنده و خردهفروش… است. دلال هم در برابر عمدهفروش همین نقش را بازی میکند. بانکدار واسطه صاحبان صنایع و بازرگانان است… در رأس همه اینها به سرمایهدار مالی میرسیم که میانجی دولت و جامعه بورژوازی است.
مارکس میافزاید:
آدم به یاد شبکههای پیچ در پیچ روابط و واسطهبازیهای مافیایی، این رویه پنهان واقعیت سرمایهداری، میافتد که بازتاب خیالپرورانهاش را در آثار پلیسی- جنایی… میتوان دید. در اینگونه آثار، سخن بر سر رابطهها و واسطهها و انواع و اقسام رؤسا در سلسله مراتب وساطتهای نظام مافیایی است که پایههای آن بر تجارت پول، از راه سکس، مواد مخدر و آدمکشی، نهاده شده است. (۵۶)
ادامه دارد…
پینوشتها:
1. (Charles Louis Napoleon Bonaparte (1808-1873
2. (Louis Bonaparte (1778-1846
3. در این زمان در هلند حدود ۵۵ هزار یهودی آشکار می زیستند که بخش عمده آنها (بیش از ۳۵ هزار نفر) در آمستردام ساکن بودند. (Judacia, vol. 12, p. 981) جمعیت آمستردام در سال ۱۸۶۹، حدود ۶۰ سال پس از سلطنت لویی بناپارت، ۲۶۰ هزار نفر گزارش شده است. (Chisholm, ibid, vol. 1, p. 44.) کاتولیک های آمستردام حدود دو برابر یهودیان و بقیه جمعیت شهر پروتستان بودند.
4. Americana, 1985, vol. 4, p. 196.
5. Britannica, 1977, vol. II, p. 139.
6. Verhuel.
7. Allfrey. ibid, p. 41.
8. اورتانس دو بوآرنه (۱۷۸۳-۱۸۳۸)، ملکه هلند و مادر ناپلئون سوم، دختر ژزفین (همسر ناپلئون اول و ملکه فرانسه) از شوهر اول او، به نام ویسکونت آلکساندر دو بوآرنه، بود. در سال ۱۸۰۲ با لویی بناپارت ازدواج کرد و در سال ۱۸۱۰، زمانی که شارل لویی دو ساله بود، طلاق گرفت و به همراه دو پسرش در آلمان اقامت گزید. او در پی رابطه با کنت فلاوت در سال ۱۸۱۱ پسری نامشروع زایید که بعدها به نام کنت و سپس دوک دو مورنی یکی از رجال درجه اول فرانسه در عهد سلطنت برادر ناتنی اش، ناپلئون سوم، شد. کنت دو مورنی در کودتای ۱۲ دسامبر ۱۸۵۱ و صعود شارل لویی بناپارت به سلطنت فرانسه و تأسیس امپراتوری دوم نقش فراوان داشت.
9. Alfred Cobban, A History of Modern France. London: Penguin Books, 1963, vol. 2, p. 158.
10. ناپلئون دوم پسر ناپلئون بناپارت از ماری لوییز است که عنوان “پادشاه رم” را داشت. او پس از سقوط ناپلئون در وین زندانی و تحت نظر بود و در سال ۱۸۳۲ در ۲۱ سالگی در این شهر درگذشت.
11. (Joseph Bonaparte (1768-1844
12. (Lucien Bonaparte (1775-1840
13. (Jerome Bonaparte (1784-1860
14. ژزف بناپارت در میان برادران بناپارت بزرگترین ایشان بود. او وفادارترین به ناپلئون نیز بود. وی به ایالات متحده آمریکا تبعید شد. پس از وقوع انقلاب ۱۸۳۰ و سقوط بوربن ها برای دفاع از ناپلئون دوم و اعاده سلطنت خاندان بناپارت راهی فرانسه شد ولی زمانی که به انگلستان رسید خبر مرگ ناپلئون دوم را شنید. مقامات انگلیسی نیز مانع سفر او به اروپای قاره شدند. فرزند ژزف و لوسین و جروم بناپارت در ایالات متحده ساکن شدند و خاندان آمریکایی بناپارت را بنا نهادند که به “بناپارت های بالتیمور” شهرت دارند. چارلز جوزف بناپارت (۱۸۵۱- ۱۹۲۱)، سیاستمدار آمریکایی از حزب جمهوریخواه و دوست تئودور روزولت، از این خاندان است.
15. (Jonas Daniel Meyer (1780-1834
یوناس مه یر به عنوان یک شخصیت فرهنگی شناخته می شد و پایان نامه دانشگاهی او در نقد نظریات ضد یهودی توماس پین، اندیشه پرداز انقلابی انگلیسی- آمریکایی، در محافل فرهنگی هلند شهرت داشت. او نیز، چون بنجامین کوهن، دوست و مشاور ویلیام پنجم، حکمران هلند، بود. پس از استقرار لویی بناپارت در هلند، یوناس مه یر به خدمت پادشاه جدید درآمد و در سمت رئیس مجله سلطنتی (Royal Gazette) و عضو انستیتوی علوم منصوب شد. پس از سقوط ناپلئون و اعاده حکومت خاندان اورانژ بر هلند، یوناس مه یر به خدمت ویلیام اول، پسر ویلیام پنجم اورانژ و پادشاه هلند (۱۸۱۵-۱۸۴۰)، درآمد. ویلیام او را مأمور تدوین قانون اساسی هلند کرد ولی به علت برخی مخالفت ها این مأموریت را به پایان نبرد. مه یر در سال ۱۸۲۷ دبیر کمیسیون سلطنتی تدوین تاریخ هلند شد و به وی نشان شیر هلند اعطا گردید. یوناس مه یر از چهره های مهم فرهنگی یهودیان در سده نوزدهم به شمار می رود و دارای تألیفاتی در زمینه تاریخ نهادهای قضایی در اروپا (۶ جلد، ۱۸۱۹-۱۸۲۳) و تاریخ انگلستان و فرانسه و هلند و آلمان است. او عضو آکادمی فرانسه، انجمن سلطنتی لندن، آکادمی های بروکسل و تورینو و انجمن ادبیات هلند بود. (Judacia, vol. 11, pp. 1463-1464).
16. Cobban, ibid, p. 147.
17. Thomson, ibid, p. 266; Cobban, ibid, p. 148; Palmer, ibid, p. 208-209; George R. Emerson, The Dictionary of Geography, Biography, and History, London/ New York: Ward, Lock, and Co., n. d. [1882?], vol.2, p. 400.
18. (Armand Barbes (1809-1870
19. Cobban, ibid, p. 141.
20. ibid, pp. 148-149.
21. ibid, p. 149.
22. Alexandre Ledru- Rollin.
23. Francois- Vincent Raspail.
24. ibid, p. 150.
25. Nostalgia
نوستالژی به معنای رویکرد شدید عاطفی به گذشته و آرزوی اعاده آن است. این رویکرد هم یک پدیده روانی فردی است و هم یک پدیده روانی اجتماعی؛ و بنابراین در هر دو حوزه روانشناسی فردی و روانشناسی سیاسی مورد مطالعه قرار می گیرد. نوستالژی سیاسی و اجتماعی را در هر جامعه ای می توان یافت. در ایران معاصر نیز پدیده نوستالژی سیاسی هماره حضور داشته است. در تمامی دوران قاجار “نوستالژی صفوی” به شدت پایدار بود. نوستالژی “عهد خاقان مغفور” (فتحعلی شاه) را در دوران پنجاه ساله ناصری و پس از آن می توان ردیابی کرد. بعدها، به ویژه در دوران حکومت مظفرالدین شاه و هرج و مرج سال های مشروطه و پس از آن، “نوستالژی ناصری” به پدیده ای نیرومند بدل شد و تا دوران رضا شاه تداوم یافت… صادق هدایت در حاجی آقا (۱۳۲۴ ش.) از زبان حاجی ابوتراب نوستالژی رضاخانی زمان خود را منعکس ساخته است.
26. جمعیت فرانسه در سال ۱۸۴۶ (آستانه سقوط لویی فیلیپ) ۳۵/۴ میلیون نفر بود که ۲۶/۷۵۰ میلیون نفر آن، یعنی ۷۵/۶ درصد جمعیت، در روستاها می زیستند. در دوران لویی بناپارت فرایند شهرنشینی شتاب گرفت و نسبت روستاییان به ۶۹/۵ درصد رسید. در پایان سده نوزدهم روستاییان بیش از ۶۰ درصد جمعیت فرانسه بودند. (J. H. Clapham, Tje Economic Development of France and Germany, 1815-1914, Cambridge: University Press, 1968, p. 159).
27. Marx and Engles, ibid, vol. 10, pp. 60-61.
28. ibid, pp. 58, 60, 66.
29. ibid, p. 80.
30. کارل مارکس، هیجدهم برومر لویی بناپارت، ترجمه محمد پورهرمزان، لایپزینگ: انتشارات حزب توده ایران، ۱۳۵۳، صص ۶۵-۶۶.
31. Napoleon le Petit.
32. Cobban. ibid, p. 169.
بنگرید به: ویکتور هوگو، بینوایان، ترجمه حسینقلی مستعان، تهران: امیرکبیر، چاپ دوازدهم، ۱۳۵۷، ج۱، ص ۶۰-۷۲.
33. مارکس، همان مأخذ، ص ۱.
34. Thomson, ibid, p. 266.
35. Cobban, ibid, p. 160.
36. ibid, p. 168.
37. ibid, p. 169.
38. Clapham, ibid, p. 134.
39. Cobban, ibid, p. 147.
40. ibid.
41. (vicomte de [Ferdinand] Lesseps (1805-1894
42. Davis, ibid, p. 152.
43. منسوب به ریچارد کوبدن انگلیسی. طرف فرانسوی این پیمان میشل شوالیه (Michel Chevalier) بود.
44. Thomson, ibid, pp. 255-256.
45. ibid, p. 256.
46. برومر نام یکی از ماه های تقویمی است که در انقلاب کبیر فرانسه رواج یافت. این ماه از اواخر اکتبر آغاز می شد و تا اواخر نوامبر ادامه داشت. طبق این تقویم، در هیجدهم برومر سال هشتم انقلاب (۹ نوامبر ۱۷۹۹) کودتای ناپلئون بناپارت علیه دولت دیرکتوار رخ داد. منظور مارکس از “هیجدهم برومر لویی بناپارت” کودتای شبه ناپلئونی لویی بناپارت علیه جمهوری دوم فرانسه است.
47. مارکس، همان مأخذ، ص ۵۸.
48. همان مأخذ.
49. همان مأخذ، ص ۸۷.
50. Marx and Engels, ibid, vol. 10, p. 114.
51. ibid, pp. 114-115.
52. ibid, pp. 115-116.
53. بنگرید به: این مقاله.
54. بنگرید به: این مقاله.
55. کارل مارکس، گروندریسه؛ مبانی نقد اقتصاد سیاسی، ترجمه باقر پرهام و احمد تدین، تهران: آگاه، ۱۳۶۳، چ۱، ص ۱۸۲.
56. همان مأخذ، ص ۳۰۲.
منبع: عبدالله شهبازی ؛ زرسالاران یهودی و پارسی استعمار بریتانیا و ایران، ج۳، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی.
…..
اندیشکده مطالعات یهود در پیامرسانها: