مهمتر از مقدمه: این عصر قرمز است! فیلم ۱۹۱۷
درحالیکه بشرِ مدرنِ متنفر از قرون وسطی، با پیشرفتهای اقتصادی، علمی و تکنولوژیک خود در اوج امید به سر میبُرد و مدینه فاضله جهان را برای خودش خیالبافی میکرد، ناگهان در سراسر جهان جوی خون جاری شد…
همانانی که «قرون وسطایی» را فحش میدانستند و کلیسا (بخوانید: دین) را متهم به خشونت، جنگطلبی و تحجّر میکردند، ۱۰۰میلیون کشته، زخمی و مفقود را از طرف تمدن مدرن به بشریّت هدیه کردند!
همانهایی که برای رهاشدن از شرّ کلیسا و پاپهای رومخش! مردم را به برگشت دوباره (رنسانس) به بینشها و سبک زندگی یونانی فراخواندند…
آنها مردم را از شرّ تعصّب و خشونت کلیسا به همان یونانی فراخواندند که تماشای تکهپاره شدن گلادیاتورهای بیچاره، از مهیّجترین و لذتبخشترین تفریحات حلالش بهشمار میرفت!
آری مدرنیته در اوج سقوط کرد و تعداد زیادی از فیلسوفان و اندیشمندان لیبرال، نااُمید از عصر روشنگری به پایان تمدن بشریّت معتقد شدند و تمام تلاشهای چندصدسالهشان را در احیای لیبرالیسم پوچ انگاشتند.
پدیدۀ شوم و نکبت «جنگ جهانی» چیزی نیست جز نتیجهی حرص و منیّت بشر…
همان منیّتی که ردّ پایش در تمام شئون تمدنی غرب و شرق مدرن از اقتصاد کاپیتالیستی گرفته تا فردگرایی و اصالت لذت اومانیستی حس میشود. بگذریم که این حرص و منیّتِ نابودکننده، تحت عنوانهای عوامفریبانهای چون حقوق بشر، مثل چماقی بر سر حقوق خدای بشر فرود میآید! کوتاه میکنم…
حرص شروع شد…
سپس جنگ آمد…
و خون جاری گشت…
شاید به همین دلیل است که این عصر قرمز است!
برای درک بهتر تحلیل آتی و قبل از ورود به نقد «فیلم ۱۹۱۷» لازم میدانم به مختصری از تعاملات هالیوود و جنگ جهانی و ارتباط این دو با یهودیان اشاره کنم. (۱)
هالیوود تنها برندۀ واقعی جنگ جهانی / مؤسسان حقیقی سینمای سفارشی را بهتر بشناسیم!
صنعت سینما که تا قبل از سال ۱۹۱۴، تسلط فرانسه، ایتالیا و انگلیس را بر بازارهای جهانی تولید و پخش فیلم شاهد بود، در سال ۱۹۱۸ یعنی سال پایان جنگ جهانی اول، استودیوهای آمریکایی و نگرش سینمایی کاملاً متفاوتی را جایگزین آن دید.
با پایان جنگ اول جهانی، اشراف مهاجر یهودی که اغلب از دهکدههای یهودینشین اروپای شرقی به آمریکا مهاجرت کردند و از تجارت انواع و اقسام پوست، الماس، مشروبات الکلی و… به سینما رسیده بودند، اینک کمپانیهای خود را در نیویورک برپا میکردند تا خیلی زود سرزمین رؤیاهای خود را در غرب آمریکا بنا کنند.
قطعاً سینما و هالیوود نقش آشکاری در شکلدادن به احساسات مردم آمریکا و اروپا نسبت به جنگ داشت. فیلمهای سینمایی از «سفته» (چارلی چاپلین، ۱۹۱۸) تا «قلبهای جهان» (دیوید وارک گریفیث، ۱۹۱۸) و حتی انیمیشنهای هفتگی یونیورسال! در خدمت دولتها بودند.
دولتهایی که نقش فعالی در تولید و نظارت بر سینما داشتند، «کمیتهی اطلاعات عمومی» در ایالات متحده آمریکا، «دفتر جنگ» در بریتانیا و «خدمات سینمایی و حماسی ارتش» در فرانسه، به طرق مختلف بر ساخت فیلمها نظارت میکردند؛ آنها فیلمهای آموزشی، نظامی و پزشکی میساختند و سفارش ساخت فیلمهای تبلیغاتی برای عامهی مردم را میدادند.
پس از آغاز جنگ دوم جهانی، هالیوود در سال ۱۹۴۱، تولیدات جنگی خود را افزایش داد، درحالیکه آمریکا هنوز در جنگ بیطرف بود و وارد جنگ نشده بود!
فیلمهای هالیوود در این سالها بیشتر به آمادهسازی مردم میپرداخت و مردم نیز به این گرایش روی خوش نشان میدادند. جالب است بدانید پنج فیلم از ده فیلم پُرفروش سال ۱۹۴۱ به موضوع جنگ اختصاص داشته که پُرفروشترین آنها، «گروهبان یورک» (هاوارد هاکس، ۱۹۴۱) و «دیکتاتور بزرگ» (چارلی چاپلین، ۱۹۴۰) میباشد.
تمبر یادبود فیلم «دیکتاتور بزرگ» از: چارلی چاپلین
در ۱۸ دسامبر ۱۹۴۱، بلافاصله پس از حمله ژاپن به پرل هاربر و اعلان جنگ آمریکا به ژاپن، رئیسجمهور آمریکا فرانکلین روزولت، دفتری بهنام دفتر امور سینمایی (BMPA) در دل مرکز اطلاعات جنگ (OWI) تأسیس کرد تا استودیوها را به حمایت از اهداف ملی کشور هدایت کند.
هالیوود هم این دعوت را با تأسیس «کمیتهی امور جنگی» پاسخ گفت تا از طریق این کمیته، مدیران استودیوها، پخشکنندگان، نمایشدهندگان، بازیگران و رؤسای اتحادیهی کارگران سینما را در خدمت اهداف تبلیغاتی و برنامههای تهییج احساسات جنگی درآورد.
در این راهکار، دولت شش مقولهی محوری به فیلمهای هالیوود ابلاغ کرد که هم با اهداف اطلاعات جنگی همخوانی داشتند و هم ارزشهای سنّتی سرگرمکنندگی فیلمها را حفظ میکردند.
لوییس جیکوب، از مسئولین کمیتهی امور جنگی هالیوود، این شش پیشنهاد را به این شرح فهرست نمود:
۱. مسائل جنگ: برای چه میجنگیم؟ شیوهی زندگی آمریکایی
۲. خصلتهای دشمن: ایدئولوژیاش، اهداف و شیوههایش
۳. سازمان ملل: از جمله متحدان ما در جنگ
۴. جبههی تولید: تدارک مصالح ضروری برای پیروزی در جنگ
۵. جبههی داخلی: تعهدات مردمی
۶. توان نیروهای درگیر در جنگ: نیروهای مسلح ما، متحدان ما و رابطین ما
دیوید ای. کوک «David A. Cook» در جلد اول کتاب «تاریخ سینمای جهان» در اینباره مینویسد:
هالیوود بلافاصله با تولید یک مشت اراجیف ابلهانه و ملودرامهای اغراقشدهی میهنپرستانه از میادین جنگ و جبهههای داخلی، به این خواستهها پاسخ گفت؛ فیلمهایی که در واقع ذات جنگ را چنان شکوه میبخشیدند که در تاریخ بشریت سابقه نداشت! و به شورشی جهانی میمانستند. فیلمهایی همچون «درود بر دلیری»، «زندگی در خطر»، «فرماندهی ابرها»، «پیش بهسوی سواحل تریپولی»، «ما متحدیم»، «لعنت بر هیتلر»، «بلوندی پیروز است» و…
از آب گلآلود پول دربیاورید! فرصتی طلایی برای قوم مظلوم یهود!
اما مهمتر از همه، این جنگ فرصتی بود تا جماعت یهودی مهاجر، بهعنوان میهنپرستان دلسوز آمریکا، جایگاهشان را در جامعهی آمریکایی تثبیت کنند و از حالت بیگانگی و غریبگی برای همیشه خارج شوند. وقتش رسیده بود سینما با قوام دادن به جامعهی یهودی در آمریکا، دِین خود را به بنیانگذاران یهودی خود ادا کند.
در همین راستا، باز هم زرسالاران یهودی هالیوود به کمک آمدند و با انواع و اقسام فیلمها سعی کردند، اینگونه وانمود کنند که اساساً جنگ جهانی دوم برای مقابله با یهودیان اروپا و قتل و غارت آنهاست!
خیل فیلمهایی که در رابطه با جنگ جهانی دوم توسط استودیوهای مختلف هالیوود ساخته شد، این شبهه را در جامعهی آمریکا بهوجود آورد که اصلاً همین فیلمها باعث پیروزی ارتش آمریکا در جنگ گردید!
از همین رو، در پایان جنگ، جک وارنر (از صاحبان کمپانی معروف برادران وارنر) یکی از افرادی بود که مدال افتخار دریافت کرد. در متن نوشتهای که برای آن مدال افتخار خوانده شد، چنین آمده بود:
«آقای وارنر، بهخاطر تجربیات شما درزمینهی تولیدات سینمایی و فیلمهای میهنپرستانهی متعددی که به جامعهی آمریکا ارائه کردید، این مدال افتخار را به شما تقدیم میکنیم؛ چراکه آثار شما باعث بسط روح میهنپرستی در میان سربازان و ارتش آمریکا طی روزهای سخت جنگ شد…»
«۱۹۱۷» یک خاطره ۳۶۰ میلیون دلاری!
همهچیز از پدربزرگ سم مندس شروع شد. آلفرد اچ. مندسِ پیر که بهعنوان تفنگدار ارتش سلطنتی انگلیس در جنگ جهانی اول حضور داشته، خاطرات مهیّج خود را برای نوههایش تعریف میکند.
آلفرد هیچوقت فکر نمیکرد روزی یکی از همین نوهها، از خاطراتش فیلمی بسازد که میلیونها نفر در سراسر جهان مشتاقانه برای تماشای آن روانهی سینماها شوند!
فیلمی با فیلمبرداری حیرتآور در سبک سکانس پلان، که با بودجهی نسبتاً کم ۹۰ میلیون دلاری، ۳۶۰ میلیون دلار در سراسر جهان بفروشد و از همه مهمتر بسیاری از جوایز جشنوارههای شاخص سینمایی سال ۲۰۲۰ را درو کند!
برای دیدن لیست جوایز فیلم در اندازه بزرگ، بر روی عکس کلیک کنید
اولین مسأله از فیلم که ذهن را درگیر میکند، نام آن است: ۱۹۱۷
چه اتفاق مهمی در سال ۱۹۱۷ افتاده که نام تکنیکیترین فیلم سال ۲۰۱۹ را به خود اختصاص داده است؟! برای پاسخ به این سؤال مهم با نوشتار پیشِ رو همراه باشید.
*نوشتار پیش رو بهطور مزجی (و ترکیبی) تحلیل داستانی و تحلیل استراتژیک فیلم را جلو میبرد. پس اگر نگران لو رفتن داستان فیلم هستید، بعد از تماشای فیلم این مقاله را بخوانید.
*برای درک بهتر غالب تحلیلها و نکات فرامتنی فیلم، لازم است تا خواننده محترم داستان فیلم را بداند. به همین دلیل و با توجه به ضیق وقت برخی از خوانندگان عزیز جهت تماشای این فیلم ۱۲۰دقیقهای، تصمیم گرفته شد تا داستان کامل فیلم هم بیان شود. بدینصورت که بخشی از داستان گفته میشود و سپس به تحلیل فرامتنی آن پرداخته میشود.
*در ادامه، متون قهوهای رنگ، داستان فیلم میباشند و متون بین آنها که با تیتر درشت به رنگ بنفش مشخص شدهاند، تحلیلها و نکات فرامتنی فیلم میباشند.
فیلم از یک وضعیت آرام و با نمایی باز از دشتی سرسبز در شمال فرانسه آغاز میشود. وضعیت آرامی که قرار نیست خیلی طول بکشد. گروهبان، سرباز بلیک را از خواب بیدار میکند و از او میخواهد وسایلش را جمع کرده و با سرباز دیگری به دنبالش برود. بلیک، اسکوفیلد را که به درخت تکیه داده و استراحت میکند، بیدار میکند و آن دو با هم دنبال گروهبان راه میافتند. در بین راه و تا رسیدن بلیک و اسکوفیلد به سنگر فرماندهی، دیالوگهایی بین آن دو رقم میخورد که در نوع خود قابل توجه است.
اولین نکتهای که در شخصیتپردازی بلیک و اسکوفیلد برجسته میشود میزان علاقهی آنها به خانواده و برگشت نزد آنان است. بلیک نامهای را که از طرف خانواده برایش آمده با شوق باز میکند و از خبر تولهدار شدن مرتیل خوشحال میشود! درحالیکه هیچ نامهای از سمت خانواده برای اسکوفیلد نیامده است و او در دیالوگهای جلوتر در مورد مرخصی و بازگشت به خانه میگوید: اگه کلاً برنگردیم به نفعمونه…
بالاخره اسکوفیلد و بلیک به سنگر فرماندهی میرسند. مسأله آنقدر مهم است که ژنرال ارینمور خود شخصاً برای توضیح مأموریت به سنگر آمده است. ارینمور توضیح میدهد که آلمانیها طبق یک عقبنشینیِ صوری، گردان دوم ارتش بریتانیا به فرماندهی سرهنگ مکنزی را به اشتباه انداختهاند. طبق تصاویر هوایی که بهدست ژنرال ارینمور رسیده آلمانیها در آن منطقه پدافند و توپخانهای که نظیرش دیده نشده را مخفیانه دایر کردهاند. این درحالیاست که سرهنگ مکنزی با تصور عقبنشینی آلمانها، قرار است فردا صبح زود بهدنبال آنان رفته و به خیال خود کارشان را یکسره کند.
نکته بد ماجرا آنجاست که آلمانیها خطوط رادیویی به گردان دوم را مسدود کردهاند. بههمین خاطر بلیک و اسکوفیلد مأمور شدهاند تا خبر لغو عملیات را به سرهنگ مکنزی و یارانش در سریعترین زمان ممکن برسانند تا از قتلعام ۱۶۰۰نفر از سربازان انگلیسی جلوگیری کنند. ۱۶۰۰ نفری که برادر بزرگتر بلیک هم در بین آنهاست! بههمین خاطر است که بلیک برای این مأموریت انتخاب شده است…
با شنیدن این خبر نیز بلیک و اسکوفیلد هرکدام واکنشهای متفاوتی نشان میدهند. در عین اینکه هردو از نظر نظامی مجبور به انجام این عملیات میباشند، اما بلیک بهخاطر انگیزه قویِ زندهماندنِ برادرش عجلهی بیشتری از خود نشان میدهد.
از آن طرف اسکوفیلد به سرانجام این مأموریت خطیر امید ندارد. این را حتی از ریاکشنهای چهره او هنگام صحبتهای ژنرال ارینمور هم میتوان فهمید. بعد هم که قرار میشود برای شروع مأموریت به سمت خط مقدم و سرگرد استیونسون (که فرماندهی جبهه پشت منطقه بیطرف را بر عهده دارد) راه بیفتند، اسکوفیلد اعتراض میکند که: ولی قربان اون موقع روز هست و دیده میشیم…
اسکوفیلد باز هم سعی میکند بلیک را از انجام این مأموریت غیرممکن منصرف کند، اما با مخالفت او که بهشدت نگران شده، روبهرو میشود. او بهقدری مضطرب است که در طول مسیر حتی زخمیها را هم کنار میزند تا سریعتر جان برادرش را نجات دهد! در ادامه اسکوفیلد که از منصرف کردن بلیک ناامید شده، با بلیک همراه میشود. هرچند هنوز در شخصیت او تردید و ناامیدی را شاهدیم.
قبل از رسیدن بلیک و اسکوفیلد به سرگرد استیونسون و منطقه بیطرف، دیالوگی بین آنها رد و بدل میشود که قابل تأمل است:
اسکوفیلد: اینجا چقدر سوت و کوره؟!
بلیک: یه جورایی شبیه تیپواله…
-:یادم نمیاد
-:جنگ سم رو یادت نمیاد؟!
-:نه…
-:تو ازش زنده بیرون اومدی… بهت مدال دادن…
-:مدالمو دیگه ندارم…
-:چی؟! مدالتو گم کردی؟!
جنگ سم و تیپوال، نبردی با بیش از یک میلیون کشته، زخمی و مفقود، دعوا بر سر صد متر زمین!
به راستی جنگی که بلیک از آن حرف میزند کدام جنگ است؟!
نبرد سم (Battle of the Somme) یا همان تیپوال، جنگی است که از خونبارترین برخوردهای تاریخ بشر بهشمار میرود. یک طرفِ جنگ فرانسه و انگلیس، و طرف دیگر آلمان نازی بود. بیش از یک میلیون نفر کشته، زخمی و مفقود، ارمغان این فاجعه بزرگ بود. طنز تلخ قضیه آنجاست که دعوا بر سرِ زمینهایی بود که کمتر از صد مترمربع وسعت داشتند!!
هنوز که هنوز است هر ساله کشاورزان منطقه سم، تعداد زیادی نارنجک و سلاحهای انفجاری باقیمانده آن دوران را از زیر زمین بیرون میکشند که به آنها سلاحهای مرگ گفته میشود. این جنگ بهقدری اثرات روحی منفی بر خانوادههای بازماندگان داشت که در سال ۲۰۰۴ بنای یادبودی فقط برای مفقودین آن که قریب به ۷۳۰۰۰ نفر هستند توسط انگلیس ساخته شد.
بنای یادبود تیپیوال که توسط سِر ادوین لوتینز «Sir Edvin Lutyens» طراحی شده، بهعنوان بزرگترین اثر (معماری یادبود) ساخته شده بریتانیا از قرن بیستم معرفی شده است.
یقه چه کسی را بگیریم؟!
با این که صد سال از جنگ جهانی میگذرد، هنوز که هنوز است پاسخ مشخصی به این سؤال داده نشده است. بهراستی این جنگ تقصیر که بود؟ آلمان نازی؟ فرانسه؟ آمریکا؟! جوان ۱۸ ساله صِرب که ولیعهد اتریش-مجارستان را ترور کرد؟! بالاخره یقهی چه کسی را بهخاطر فاجعههایی چون جنگ تیپوال باید گرفت تا حمام خون دیگری در جهان راه نیفتد؟! آیا جنگهای کنونی جهان هم زیر سر همان مقصّر است؟! کدام بینش و تفکر است که ماحصلش وقوع چنین جنگهای خانمانسوزی است؟
باید یقه «من» را گرفت!
برای پاسخ به این سؤال مهم و ریشهای، باید تاریخ را بررسی کرد.
در نگاهی کلان به تاریخ تمدن غرب، متوجه میشویم که غرب بعد از شروع رنسانس، یک «نه» بزرگ به تمام ارکان تمدنی سنّتی و کلیسایی گفت. این «نه»، بازگشت دوبارهای بود به آرمانهای الحادی تمدن یونان باستان. بههمین خاطر است که به این دوران میگویند رنسانس (نوزایی). خباثتها، تحریفها، بیمنطقیها و خشونتهایی که حکّام کلیسا در قالب دین برای ادارهی حکومتشان به خرج میدادند، مردم را آمادهی پذیرش دوباره سبک زندگی حریصانه و اباهیگر یونانی توسط بورژواها و سرمایهدارها میکرد. بورژواها و سرمایهدارهایی که کلیسا روی خرخرهشان پا گذاشته بود!
اینچنین بود که «من» به قدرت رسید! و این «من»، تمام شئون تمدن غرب مدرن را در برگرفت. اقتصاد (کاپیتالیسم)، سیاست (امپریالیسم)، فرهنگ (لیبرالیسم)، سبک زندگی (ایندیویژوالیسم) و… .
آری باید یقهی اومانیسم را گرفت. باید یقهی منیّتی را گرفت که نتیجهاش چیزی جز امپریالیسم و سلطهطلبی بیشتر دولتها نبود. دولتهای سرمایهدار مثل انگلیس و آمریکا، قبل از استثمار کشورها، ابتدا مردم را استحمار میکردند! همان مردمی که دیگر با سبک زندگی اومانیستی جدیدشان، تنوعطلب شده بودند. لذت و سعادت در تنوّع بیشتر و مصرف بیشتر است ملّت! این چیزی بود که توسط سرمایهدارهای حاکم بر غرب مدرن و فیلسوفانشان، در بین مردم ترویج میشد.
به یاد جملهای از شهید آوینی افتادم که میگفت:
اگر مردم جهان یک روز به اندازهی نیازشان مصرف کنند، غرب فرو خواهد پاشید!
حالا که مصرف مردم بالا رفت، برای پرپول شدن جیب دولتها و سرمایهدارها، نیاز به امکانات و تولید بیشتری حس میشود. چه راهی بهتر از استثمار کشورها و جنگ؟!
این ذات و ماهیت تمدن مدرن است که توحّش و جنایت تولید میکند. مقصران اصلی جنگ جهانی همان انگلیسیها و آنگلوساکسونهایی هستند که برای رسیدن به پول و قدرت بیشتر، میلیونها سرخپوست بومی آمریکا را قتلعام کردند و تخم اومانیسم و امپریالیسم را در ملتها و دولتهای جهان پاشیدند.
برگی از جنایات تکرارنشدنی انگلیس: https://b2n.ir/741807
برگی از جنایات تکرارنشدنی آمریکا: https://b2n.ir/346228
کافی است تا نگاهی به اخبار و مستندات دو لینک بالا بیندازید تا به یک جمله برسید: مگر میشود اینقدر پَست بود؟!!!
اینجاست که تناقضات «فیلم ۱۹۱۷» شروع میشود. فیلمی که با تم ضدجنگ، شعار صلح و دوری از جنگ میدهد، چطور میتواند در زمین سلطهطلبانی بازی کند که سیاستمدارانی چون وینستون چرچیل را موجب افتخار تاریخ خود میدانند؟! برگی از افتخارات چرچیل (نخستوزیر انگلیس در جنگ جهانی دوم که مجلهٔ تایم در سال ۱۹۴۹ او را بهعنوان «مرد نیمهٔ اول قرن بیستم» انتخاب کرد. چرچیل سال ۱۹۴۰ نیز بهعنوان مرد سال تایم انتخاب شده بود!):
زمانی که هند مستعمره انگلیس بود، نزدیک به ۱۲ تا ۲۹ میلیون هندی از گرسنگی جان باختند؛ زیرا میلیونها تن گندم به بریتانیا صادر شده و قحطی در هند هر روز خروشانتر میشد. در سال ۱۹۴۳، زمانیکه وینستون چرچیل غذا را فقط به سربازان بریتانیایی و کشورهایی مانند یونان اختصاص داد، قحطی مرگباری در بنگال شیوع پیدا کرد و بیش از چهار میلیون بنگالی از گرسنگی جان باختند. چرچیل درباره قحطی بنگال در سال ۱۹۴۳ گفت:
«از هندیها متنفرم. آنها مردمی وحشی با دینی وحشی هستند. قحطی تقصیر خودشان بود، زیرا مانند خرگوش زادوولد کردند!»
نکته بعدی در این بخش آن است که چرا این مدال برای اسکوفیلد ارزشی ندارد و او علاقهای به صحبت درباره آن ندارد؟! در ادامه مشخص خواهد شد…
با رسیدن خبر کشته شدن سرگرد استیونسون، و دیدن جنازههای خط مقدم ترس و وحشت بیشتری در جان اسکوفیلد و بلیک میافتد، اما در هر حال آنها خود را مصمم کردهاند که این مأموریت خطیر را انجام دهند. ستوان لزلی (جایگزین سرگرد استیونسون) که او هم معتقد است عقبنشینی آلمانها تله است، راه ورود به مناطق بیطرف را نشان میدهد و در حالیکه با طعنه برای بلیک و اسکوفیلد آرزوی موفقیت میکند آنها را ترک میکند.
اسکوفیلد و بلیک بالاخره وارد منطقه مخوف جنگی میشوند. آنها لاشهها و جنازههای متعفّنی که موشها از سر و کولشان بالا میروند را رد کرده و به خط آلمانیها میرسند. خبر خوب اینکه آلمانها واقعاً رفتهاند و اثری از آنها نیست!
آنها در ادامه مسیر وارد کانالی زیرزمینی میشوند که ظاهراً محل استراحت و انبار آذوقه آلمانها بوده است. از شانس بد یکی از تلههای انتحاری آلمانها عمل میکند. بلیک اسکوفیلد را که زیر آوار در حال جان دادن است، نجات میدهد و قبل از خراب شدن کامل کانال به بیرون منتقل میکند. اسکوفیلد که دقایقی پیش مرگ را جلوی چشمان خود دیده بود، به بلیک (که هیچ نشانهای از ترس و ناامیدی در صورت او دیده نمیشود) اعتراض میکند که: ای کاش یه احمق دیگه رو انتخاب کرده بودی… چرا منو انتخاب کردی؟! بلیک به او میگوید که نمیدانسته برای چه کاری انتخابش کردهاند و از او میخواهد برگردد. اما اسکوفیلد با همهی این اوصاف باز هم بهخاطر رفاقتش با بلیک به مسیر ادامه میدهد.
بلیک امیدوارانه به مسیر ادامه میدهد و برای اینکه حال و هوای اسکوفیلد را عوض کند خاطرهای خندهدار از کنده شدن گوش سرباز ویلکو توسط موشها تعریف میکند. اسکوفیلد که کمی حالش بهتر شده با طعنه به بلیک میگوید: قراره بهخاطر این کار (نجات من) بهت مدال بدن آره؟! بلیک: جدی؟ خوبه… اما تو که مدالتو گم کردی…
اسکوفیلد برای بلیک توضیح میدهد که مدالش را گم نکرده و آنرا در ازای گرفتن یک بطری شراب با یک سرباز فرانسوی عوض کرده است! بلیک با تعجب میگوید: چه حیف… باید اون مدالو با خودت میبردی خونه و به خونوادت تقدیمش میکردی… اسکوفیلد با عصبانیت میگوید: مدال یه تیکه حلبیه و هیچ اهمیتی نداره… اما باز هم بلیک قانع نمیشود و در نهایت اسکوفیلد حرف واقعی دلش را که تاکنون نگفته است با بغض بر زبان میآورد: دلم نمیخواست برگردم خونه… از این کار بیزار بودم…زمانیکه فهمیدم دیگه نمیتونم پیش خانوادم بمونم و مجبورم برگردم به جنگ… و اینکه ممکنه هیچوقت دوباره منو نبینن…
اسکوفیلد در این لحظه از فیلم احوالات درونی خود را بیرون میریزد و نشان میدهد که جنگ چگونه او را نسبت به خانواده و بازگشت به خانه ناامید کرده است. اما آیا شخصیت او تا آخر فیلم با این انفعال همراه است یا خیر؟! مسألهای است که باید در ادامه بررسی کنیم. پس از بحث بر سر خانواده و امید بازگشت به خانه، بلیک و اسکوفیلد به باغی پر از شکوفههای گیلاس میرسند که توسط آلمانها تمام درختهایش بریده شده…
بلیک با دیدن درختهای گیلاس به یاد باغچه کوچک مادرش میافتد و از آن صحبت میکند. اسکوفیلد باز هم ناامیدانه: همهی اینها از بین میرن؟! بلیک مثل همیشه نیمهی پر لیوان را میبیند: نه… اتفاقاً وقتی میوهها بیفته رو زمین و هستهها خاک بخورن تعداد درختها بیشتر میشن…
بلیک و اسکوفیلد از باغ گیلاس عبور میکنند و به خانهای متروکه میرسند. آنها در حال بررسی خانه هستند که ناگهان یکی از هواپیماهای آلمانی به سمت آنها سقوط میکند. آنها خلبان آلمانی را (با اینکه دشمن است) نجات میدهند. غافل از اینکه خلبان بهقدری رذل است که ثانیههایی بعد با چاقو بلیک را زخمی میکند!
اسکوفیلد بلافاصله آلمانی را میکشد و بالای سر بلیک میرود. بلیک که نفسهای آخر را میکشد، از اسکوفیلد میخواهد تا خیالش را راحت کند که حتماً راه را بلد است و خبر را به گردان دوم (جایی که برادرش است) میرساند…
بلیک را به چالش بکش! چرا مرگ برای او پایان است؟!
بلیک از زمانی که میفهمد برادرش در خطر مرگ حتمی قرار دارد، آرام و قرار ندارد و با عجله به انجام مأموریتش میپردازد. تا حدی که تلاشهای اسکوفیلد هم نمیتواند او را منصرف کند.
یک سوال: اگر برادر بلیک در گردان دوم نبود، آیا باز هم او این مأموریت را با این عجله انجام میداد؟!
اصلاً بههمین خاطر است که ژنرال ارینمور، با زرنگی بلیک را برای انجام این مأموریت انتخاب کرده است. چراکه اگر هرکس دیگری برای این مأموریت غیرممکن انتخاب میشد، قطعاً از این مأموریت فرار کرده و جان خود را نجات میداد!
اینجاست که یکی از چالشهای غرب مدرن برای مدیریت انگیزههای نیروهای نظامیاش رو میشود. غربی که قبلاً ذهن سربازانش را از معنویات خالی کرده و به او یاد داده جز «منِ» خودش را نبیند! طبیعی است سربازی که همه چیزش را این دنیا میبیند و ایمانی به آخرت و غیب ندارد، باید هم از مرگ بترسد و مفهوم ایثار و از جان گذشتگی برایش معنایی نداشته باشد!
تا به حال به این فکر کردید که چرا غرب فقط در فیلمهای تخیّلی مارول و دی سی قهرمانانی دارد که حاضرند گمنامانه جانشان را برای دیگران فدا کنند؟! جواب ساده است… چون همچین قهرمانانی در دنیای واقعی ندارد! چون ماهیت تمدن غربی نفی غیب و معاد میکند، در نتیجه قهرمانی که بهخاطر ارزشی بالاتر از این دنیا از خود بگذرد، از دل این تمدن بیرون نمیآید!
مطمئن باشید اگر انگلیس و آمریکا اسطورههایی چون ژنرال شهید سلیمانی را داشتند تا کنون دهها فیلم و سریال از آنها ساخته بودند تا برای ملتشان قهرمان واقعی معرفی کنند. نه قهرمانهای تخیّلی چون جیمز باند و سوپرمن و…! بارها متفکران و اندیشمندان نظامی غربی اذعان کردهاند که در حسرتِ داشتنِ ژنرالهای شجاع و از خودگذشتهای چون قاسم سلیمانی هستند. بارها اذعان کردهاند که نمیتوانند منطق نظامیِ افرادی چون حاج قاسم را بفهمند. نمیتوانند چون از ریشه بینشهایشان نسبت به جهان، انسان و غیب مشکل دارد.
با این اوصاف دو راه وجود دارد که غربیها از این چالش بیرون بیایند:
1) سوءاستفاده از احساسات ناسیونالیستی و میهنپرستانهی مردم برای جلو بردن اغراض سلطهطلبانه خود،
2) استفاده از ظرفیت رسانه و ایجاد انگیزه برای جوانان و نوجوانان برای پیوستن به ارتش با الگوسازی از قهرمانان خیالی فیلمها و بازیها.
شاید برایتان جالب باشد که طبق آمار خبرگزاریهای آمریکایی، از زمان عرضهی مجموعهبازیهای ندای وظیفه (از سال ۲۰۰۳) تا به الان، درصد ورود جوانان آمریکایی به ارتش این کشور به مرور رشد چشمگیری داشته است! بیش از ۹۰ درصد سربازان آمریکایی بازیهای اکشنی چون ندای وظیفه (Call of Duty) و میدان نبرد (battlefield) را حداقل یک بار تجربه کردهاند!
چه کسی میتواند بازی محبوب کالاف را بازی کند و شیفتهی کاپتان پرایس انگلیسی و سیگار کوباییاش نشود! طبیعی است بهترین راه ایجاد گرایش به ارتش برای مملکتی که بیش از ۱۶۴میلیون از مردمش درگیر گیم و بیش از ۲۵۰میلیون از آنها درگیر سینما و فیلم هستند، استفاده از پتانسیل رسانه و صنعت سرگرمی است.
ماست مالی مساله این است!
در نگاهی واقعبینانه، اکثر مردم جهان بهخصوص مردم اروپا و آمریکا، مقصّر اصلی جنگ جهانی را آلمان میدانند. آلمانی که ضدقهرمانِ ثابتِ اکثر فیلمهای ساختهشدهی هالیوود در موضوع جنگ جهانی است. پر واضح است که این بینش، تحت تأثیر بمباران تبلیغاتی هالیوود و همدستانش از طریق سرمایهگذاری روی کلیشهی جنگ جهانی ایجاد شده است.
شما را ارجاع میدهم به فیلم حرامزادههای لعنتی تارانتینو. بهقدری از آلمانیجماعت در این فیلم متنفر میشوید که تمام جنایات آمریکا و انگلیس در طول تاریخ بشریت را از یاد میبرید. حتی اگر با آنها خوردهشیشه هم داشته باشید باز هم میگویید: خدا پدرشان را بیامرزد که شرّ این حرامزادههای لعنتی را از سرمان کم کردند!!!
در فیلم ۱۹۱۷ هم بهطور کاریکاتوری سربازان آلمانی منفور و پست جلوه داده میشوند. در دو جای فیلم به سربازان آلمانی اعتماد میشود و هر بار نتیجهی اعتماد چیزی جز نارو زدن و خیانت نیست! اولینجا وقتی است که بلیک و اسکوفیلد خلبان آلمانی را نجات میدهند. تنها ثانیههایی بعد از نجات خلبان آلمانی، وی با چاقو به بلیک حمله میکند و جواب محبتش را میدهد! دومینجا وقتی است که اسکوفیلد در شهر اکوست با سرباز جوان آلمانی بهطور اتفاقی روبهرو میشود. او به آلمانی اعتماد میکند و دستش را از روی دهانش برمیدارد، اما دشمنان انگلیس باید پستتر از اینها به تصویر کشیده شوند!
بهندرت میشود اسم آلمانیها در فیلم بیاید و از لفظ «حرامزاده» برایشان استفاده نشود! فیلم بهقدری مخاطب را نسبت به آلمانیجماعت متنفر میکند که مخاطب بهطور ناخودآگاه تمام جنایات و جنگهای شروع شده توسط انگلیس و آمریکا را توجیهشده میبیند.
سیاست توجیه جنگهای جبههی استکبار، سیاستی است که سالها است از استراتژیهای کلان امپراطوری رسانهای غرب و هالیوود بهشمار میرود. سیاستی که بهراحتی میتوان ردّ پایش را درفیلمها و بازیهای شاخصی مثل: جنگ جهانی زد، آدمکش آمریکایی، آرگو، المپیوس سقوط کرده، سیصد، منطقه سبز، غیر قابل تصور، اکولایزر، تکتیرانداز آمریکایی، ندای وظیفه، میدان نبرد، اسپلینتر سل: بلک لیست، سام ماجراجو، رزیدنت اویل، مدال افتخار، نور درحال مرگ و بسیاری از تولیدات رسانهای دیگر مشاهده کرد.
تحول درونی اسکوفیلد از همینجا آغاز میشود. اسکوفیلدی که تا الان راه را با تردید و شک و ناامیدی آمده بود، یکدفعه دوش خود را از مسئولیت خطیری که خون رفیقش برایش آورده سنگین میبیند. او حتی در دقایقی جلوتر (داخل کامیون) بهصورت نمادین، نامه و دستور ژنرال ارینمور را داخل جعبه فلزی شخصی خود که همیشه همراهش هست میگذارد. جعبهای که انتهای فیلم مشخص میشود عکس خانوادهاش را داخل آن نگهداری میکرده است. اینجاست که وظیفه اسکوفیلد با علائق و مسائل شخصیاش گره میخورد.
او در ادامهی مسیر بهصورت اتفاقی با دستهای از سربازان خودی که بهعنوان نیروی کمکی به خط مقدم پیشروی میکنند آشنا میشود و به دعوت فرمانده آنان، یعنی کاپتان اسمیت تا نقطهای از مسیر با آنان همراهی میکند. در داخل کامیون، اسکوفیلد به شوخیها و خاطرات خندهدار سربازان اعتنایی نمیکند. او هنوز در فکر بلیک است…
یکی از سربازان وقتی متوجه میشود که او قرار است چه مأموریت غیرممکنی را انجام دهد با ناامیدی میگوید: عمراً اگه موفق بشی! تحوّل درونی شخصیت اسکوفیلد برای اولینبار اینجا به منصه ظهور میرسد. او محکم و امیدوار میگوید: چرا موفق میشم…
شاید بهخاطر همین تحوّل درونی است که هنگام گیر کردن کامیون در باتلاق، او با عجله همه را بسیج میکند تا هرچه سریعتر به مأموریت مهمّش برسد. این همان اسکوفیلد اول داستان است که میخواست هرطور شده بلیک را منصرف کند، اما حالا اوست که هیچکس نمیتواند منصرفش کند!
اسکوفیلد در پاسخ به سربازان دربارهی مأموریتش توضیح میدهد که اگر فرمان لغو عملیات را به سرهنگ مکنزی نرساند، ۱۶۰۰ نفر، یعنی دو گردان انگلیسی در تلهی آلمانیها نابود خواهند شد.
کی با رگبار گاو میکُشه؟!
در سکانس داخل کامیون و در لابهلای صحبتهای سربازان مباحثی مطرح میشود که در نوع خود قابل توجه است. یکی از سربازان معترض نسبت به ادامهی جنگ از سوی آلمانها، میگوید: این لعنتیها نمیخوان برن خونَشون؟ چرا تو یه کشور دیگه هستن؟
خیلی خندهدار است که یک سرباز انگلیسی نسبت به حضور نظامی کشوری در کشور دیگر معترض شود! در حالیکه دولت انگلیس در طول تاریخ حیاتش بیشترین حضور و تهاجم را به کشورهای جهان داشته است!
لایکوک استوارت (Laycock Stuart) در کتاب «همه کشورهایی که مورد حمله قرار گرفتهاند» گفته است: در جهان ۲۰۰ کشور وجود دارد و از این میزان تنها ۲۲ کشور مورد تهاجم انگلستان واقع نشدهاند!!!
بعد از خداحافظی و آرزوی موفقیت سربازان برای اسکوفیلد، کاپتان اسمیت نکته مهمی را قبل از رفتن به او گوشزد میکند:
اگه تونستی خودتو برسونی به سرهنگ مکنزی، موقع اعلام پیام حتماً چند نفر رو شاهد قرار بده.
اسکوفیلد: ولی این دستور مستقیم…
کاپتان اسمیت: میدونم… ولی بعضیها تشنهی خونن (و میخوان جنگ ادامه داشته باشه!)
اسکوفیلد تشکر میکند و باقی مسیر غیرقابل پیشبینیاش را به تنهایی ادامه میدهد.
بعضیها میخوان جنگ ادامه داشته باشه!
در نگاه اول و با شنیدن صحبت فرمانده، مبنی بر تشنهی جنگ بودنِ سرهنگ مکنزیها، با خود خواهیم گفت که فیلم واقعبینانه به نقد شخصیتهای نظامی و سیاسی انگلیس نیز میپردازد. اما نکته قابل توجه دیگری در کنار این مسأله وجود دارد و آن این است که فیلم در نهایت این شخصیتهای جنگطلب را بیتأثیر و محدود نشان میدهد. حتی ستوان لزلیِ ابتدای فیلم هم میداند که حرکت سرهنگ مکنزی کاری ابلهانه و غیرمنطقی است! جوّ غالب با افرادی است که میخواهند تا حدّ ممکن جنگ نشود. این چیزی است که فیلم از ارتش انگلیس به ما نشان میدهد.
بهعلاوه در صحنههای مختلفی از فیلم، مخاطب بهصورت غیرمستقیم با شعارهای ضدجنگ و صلحطلبانه روبهرو میشود. بریده شدن درختان گیلاس، کشته شدن بیرحمانه گاوها و حیوانات، جنازههای از هم متلاشی شدهی سربازان که خوراک موشها شدهاند، از بین رفتن خانهها و با خاک یکسان شدن شهر اکوست و از همه مهمتر وضعیت وخیم روحی شخصیت اسکوفیلد که بهخاطر جنگ و اثرات آن، مجبور است دیگر به خانوادهی خود فکر نکند و خیال بازگشت همیشگی به خانه و زندگی را از سر بیرون کند، همه و همه دست به دست هم میدهند تا مخاطب به یک جمله برسد: لعنت بر جنگ!
قطعاً هیچکس با جنگ، کشتار و خونریزی موافق نیست و همه استفاده از مفاهیم صلحطلبانه و انساندوستانه را تحسین میکنند. اما سؤال ما از سازندگان این فیلمِ خوشساخت این است که: قسم حضرت عباس را باور کنیم یا دم خروس را؟!
برگ دیگری از فعالیتهای صلحطلبانه و ضدجنگ ارتش انگلیس:
چرچیل: آنها را کباب کنید!
در حمله نظامی به شهر درسدن آلمان، در روزهای پایانی جنگ جهانی دوم، ۱۳۰۰ بمبافکن نیروی هوایی بریتانیا و ایالات متحده بیش از ۳۹۰۰ تُن بمب و مواد آتشزا بر روی شهر رها کردند و ۶۰۰ هزار نفر از مردم زنده زنده در آتش سوختند. هدف نیروهای متفقین نابود کردن مردم آلمان به ترسناکترین شکل ممکن بود.
گوشهای از جنایت جنگی متفقین در شهر درسدن آلمان
در ۱۳ فوریه ۱۹۹۰، ۴۵ سال بعد از ویرانی درسدن، دیوید ایروینگ (David Irving)، در کاخ فرهنگ درسدن به سخنرانی پرداخت. ایروینگ در سخنرانی خود به جملهای مشهور از چرچیل اشاره کرد: “نمیخواهم در مورد چگونگی نابود کردن اهدافِ با اهمیتِ اطرافِ درسدن به من پیشنهاد دهید. من پیشنهادهایی میخواهم در مورد چگونگی کباب کردن ۶۰۰۰۰۰ پناهندهای که از برسلاو به درسدن آمدهاند!” اما کباب کردن آلمانها برای چرچیل کافی نبود. وی در صبح روز بعد از بمباران به هواپیماهای سبک دستور داد که بازماندگان بمبارانها را در ساحل رودخانه الب (River Elbe) به رگبار ببندند. (۲)
اسکوفیلد به اکوست میرسد و پس از درگیری نفسگیر با یک سرباز آلمانی، زخمی شده و تا ساعتی بیهوش میشود. به لطف قطرههای آبی که روی صورتش چکه میکند، او دوباره بیدار میشود و به مسیرش در شهری که توسط آلمانیها تقریباً با خاک یکسان شده ادامه میدهد. با اینکه شب شده اما کل شهر بهخاطر سوختن ساختمانها در آتش و منوّرهای بیامان آلمانیها، عین روز روشن است!
اسکوفیلد که حیران و در حال فرار از شلیکهای کور سربازان آلمانی است، به نقطهای از شهر که ظاهراً مرکز آتشسوزی است میرسد. در اینجا یکی از زیباترین نماهای فیلم به تصویر کشیده میشود. نمای اورشولدر اسکوفیلد که در بک فلوی آن بهصورت نمادینی صلیب به تصویر کشیده شده است. صلیبی در جلوی ساختمانی که ظاهراً کلیسای شهر بوده و توسط آلمانها به آتش کشیده شده است.
اسکوفیلد بهعنوان ناجی داستان در سمت چپ کادر و در کنار نماد صلیب قرار گرفته و سرباز آلمانی در سمت راست کادر، از درون آتش و خرابیها به تصویر اضافه میشود.
پس از تعقیب و گریزی ترسناک، اسکوفیلد برای مخفی شدن از شرّ آلمانی ها، به زیرزمین خانهای در شهر اکوست پناه میبرد. یکی دیگر از مظاهر تحوّل دورنی اسکوفیلد در همین زیرزمین رقم میخورد. او به زن فرانسوی و نوزادی که پیدا کرده کمک میکند. از شانس خوب اسکوفیلد کمی شیر در قمقمه اش (که از خانه متروکه با خود بههمراه آورده بود) باقیمانده و همان کافی است تا حیات دوباره را به نوزاد فرانسوی ببخشد. اسکوفیلد با دیدن آن کودک به یاد زن و بچه خود میافتد و برخلاف ابتدای داستان (که امید و علاقهای به بازگشت به خانه و خانواده نداشت) نسبت به انجام مأموریتش و همچنین بازگشت به خانه امیدوار میشود.
اسکوفیلد که نشانی جنگل (مورد اشاره ژنرال ارینمور) را از زن پرسیده است، با صدای کلیسا به خود میآید و بهسمت رودخانه حرکت میکند. او در بین راه به سرباز آلمانی برمیخورد که نتیجهی اعتماد به او چیزی جز دردسر دوباره و به خطر افتادن جانش نیست. به هر زحمتی که هست او خود را به رودخانه میاندازد تا از چنگ آلمانیهای نمکنشناس فرار کند. بعد از سقوطی هولناک از آبشار رودخانه، اسکوفیلد ردّ شکوفهها را گرفته، جنازههای پشت سدّ چوبی را کنار زده و به جنگلی که ژنرال ارینمور گفته بود میرسد.
اسکوفیلد که ملتهبترین ساعات عمرش را گذرانده و برای چندمین بار از مرگ حتمی نجات پیدا کرده، بالاخره صبرش تمام میشود و از شدّت مصائبی که این چند ساعت بر سرش ریخته، بغضش میترکد و گریه میکند. او طاقتش طاق شده و بریده است…
بالاخره مهمترین سکانسهای فیلم به تصویر کشیده میشوند و در همین برزخ ناامیدی، صدای خوشی توجه اسکوفیلد را جلب میکند. او این صدای خوشلحن را که بار دیگر بارقه امید را در دل او زنده میکند، دنبال میکند و به جمع سربازانی که همگی در زیر سایه درختان جنگل، نشسته و به سرود زیبای خوانندهاش گوش میکنند، اضافه میشود. او با اعماق وجود به نوای امیدبخش سرباز گوش میدهد و دوباره زنده میشود.
غریبی بیچاره و پا برهنهام… که در این دنیای پر رنج گم گشتهام… ولی عازم سرزمینی هستم که عاری از هرگونه گزند و رنج است… به آنجا خواهم رفت تا پدرم را ببینم، بدانجا خواهم رفت و دیگر آواره نخواهم بود… بهسوی رود اردن خواهم رفت… بهسوی خانه حقیقیام خواهم رفت… میدانم که ابرهای تیره مرا احاطه خواهند کرد…میدانم که مسیرم سخت و ناهموار است… ولی سرزمینهای زرّین انتظارم را میکشند… جایی که لطف خداوند تا ابد نصیب همگان خواهد شد… به خانه میروم تا مادرم را ببینم… میروم تا عزیزان و از دست دادگانم را ببینم… بهسوی رود اردن خواهم رفت…بهسوی خانه حقیقیام خواهم رفت…
اسکوفیلد که جان تازهای گرفته، متوجه میشود که به دسته دوم از گردان سرهنگ مکنزی رسیده است. دسته اول جلوتر از آنان در خط مقدم مستقر شده و تا دقایقی دیگر با فرمان حمله مکنزی جنگ را شروع خواهدکرد. اسکوفیلد دیوانهوار میدود و تلاش میکند تا مأموریت نیمهتمام خود را به سرانجام برساند. از بخت بدِ او موج اول حمله آغاز میشود اما اسکوفیلد هنوز امید دارد.
او اولین نفری است که به خط مقدم نبرد وارد میشود، اما نه برای حمله به سمت دشمن! بلکه او برخلاف همه به سمت سنگر فرماندهی میدود تا بتواند از ادامه جنگ جلوگیری کند. همین مسأله باعث میشود تا زیباترین صحنههای فیلم با نمایش فداکاری و شهامت اسکوفیلد رقم بخورد. او به هرقیمتی که شده وارد سنگر سرهنگ مکنزی میشود و دستور ژنرال ارینمور را به او میرساند. سرهنگ مکنزی که از شنیدن این خبر اصلاً خوشحال نشده، با دیدن نامه ژنرال تسلیم میشود و دستور لغو حمله را صادر میکند.
اما اسکوفیلد کار نیمهتمام دیگری هم دارد. او برادر بزرگتر بلیک را که به یُمن فداکاری خودِ او از مرگ حتمی نجات یافته، پیدا میکند و خبر غمانگیز کُشته شدن بلیک را به او میرساند. طبق درخواست بلیک اسکوفیلد از برادر بزرگتر اجازه گرفته تا نامهای برای مادر بلیک بنویسد و از شهامت فرزندش تا آخرین لحظه خبر دهد.
اسکوفیلد که جان بیش از ۱۶۰۰ نفر را نجات داده، بالاخره بعد از یک مأموریت نفسگیر، نفس راحتی کشیده و همانند ابتدای فیلم، رو به دشتی سرسبز به درختی فرتوت تکیه میدهد. حالا دیگر اسکوفیلد به خانه فکر میکند و با تماشای عکس خانوادهاش، امید به زندگی و بازگشت به خانه را در قلب خود جاری میکند. او دیگر مدالش را با یک بطری شراب عوض نمیکند، چرا که به قول بلیک، باید آن را به خانه ببرد و به خانوادهاش هدیه کند…
قهرمان داستان «۱۹۱۷»، اسکوفیلد کیست؟!
قبل از بررسی این بخش و تحلیل کاراکتر اسکوفیلد، کلمات کلیدی و مورد تاکید شعر خوانده شده در جنگل را بررسی میکنیم:
رود اردن: یک رودخانه به طول ۲۵۱ کیلومتر در خاورمیانه است که کرانه باختری و اسرائیل در غرب آن قرار دارند. هم اردن و هم کرانه باختری نام خود را از رودخانه اردن میگیرند. این رود دارای اهمیت زیادی در میان یهودیان و مسیحیان است، زیرا کتاب مقدس میگوید:
بنیاسرائیل را به سرزمین موعود عبور دادیم و عیسی ناصره توسط جان باپتیست در رود اردن تعمید یافت.
بنیاسرائیل در حال عبور از رود اردن و ورود به سرزمین مقدس
خانه حقیقی: همان اسرائیل است که قرار است مأمن یهودیان آواره باشد.
آوارگی و غربت: یهودیان همیشه در طول تاریخ خانهبهدوش بودهاند و علت خانهبهدوشی آنها در این کلمات خلاصه میشود: استراتژی زنبور انگلی!
تا به حال برایتان سوال نشده یهود که کمتر از یک درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهد چطور در تمام ادوار تاریخی مستقیم یا غیرمستقیم بر دنیا تسلط داشته است؟! جالبتر آنکه بر اساس تفکرات فاشیستی و نژادپرستانه شان، یهودیت را برای دیگران تبلیغ نمیکنند و کسی مگر از راه خونی نمیتواند یهودی شود!
زنبور انگلی حشرهای است که برای حفاظت تخمهای خود، از ظرفیت حیوان دیگری استفاده میکند زیرا خودش نمیتواند آنها را بپروراند. اقدامات یهود نیز برای بقاء مانند همین زنبور انگلی است. این قوم از قرنها پیش همانند زنبور انگلی برای حفظ بقاء خود، از ظرفیت امپراتوریها و کشورهای شاخص آن دوره استفاده کرده است. به اینصورت که در هر زمان مقتدرترین امپراتوری که وجود دارد را پیدا میکند، به آن میچسبد، شیرهی وجود آن امپراتوری را میمکد و پس از آنکه از سوددهی افتاد آنرا رها کرده به سراغ امپراتوری بعدی میرود!
از امپراتوری هخامنشی ایرانی گرفته تا زمان تسلط آلمانها بر جهان و مهاجرت یهودیان از اروپای شرقی به آمریکا. و البته در آیندهای نهچندان دور چین! (ساخت انیمیشنهای استراتژیکی مثل پاندای کونگفوکار میتواند شاهدی بر این مدعا باشد. بهعلاوه تضعیف دولت چین به روشهای گوناگونی مثل شیوع ویروس کرونا نیز در راستای اجرای همین استراتژی است. چون قرار است خانهی آینده یهودیان، چین باشد!)
اسکوفیلد که دیگر از ادامهی مأموریت طاقتفرسای خود ناامید شده است، با شنیدن نوایی که مشخصاً با مضامین یهودی آمیخته است جان دوبارهای میگیرد. وی با شعری که خوانده میشود بهشدت ارتباط برقرار میکند. گویا خواننده دارد داستان زندگی خود او را تعریف میکند…
با توجه به توضیحاتی که دربارهی تحوّل شخصیت اسکوفیلد از ابتدای فیلم تا به الان ارائه دادیم، باید گفت که کاراکتر اسکوفیلد در اینجا به بلوغ خود میرسد. جایی که با کلمات و مفاهیم یهودی چون خانهبهدوشی و آوارگی یهودیان، رود اردن (که مشخصاً به اسرائیل اشاره دارد) و خانه حقیقی یهود همزادپنداری میکند. حالا میتوانیم معانی حقیقی کلماتی چون خانه، خانواده و بازگشت به خانه را که قبلاً در فیلم پُر رنگ شده بود بفهمیم!
نکته: همانطور که میدانیم در ادبیات سینمایی، کاراکترهای یهودی معمولاً با موی قرمز یا نارنجی تصویر میشوند. در نمایی که از سربازان موقع خوانده شدن این شعر میبینیم، چهار سرباز با موهای قرمز یا نارنجی مشاهده میشوند که این خود تم یهودی آن سکانس را بیشتر میکند. به نحوهی حرکت دوربین و چینش سربازان دقت کنید!
با زاویه دیدی دیگر میتوان گفت که موفقیت اسکوفیلد و مأموریتش در طول آرمانهای یهود و صهیونیسم تعریف میشود. بهگونهای که اگر اسکوفیلد آن شعر امیدبخش یهودی را نشنیده بود شاید هیچوقت نمیتوانست جان هزاران سربازی که با پای خود به تله آلمانیها میرفتند را نجات دهد.
با توجه به اینکه اسکوفیلد در یکی از نماهای شاخص و به یاد ماندنی فیلم (که جایزه بهترین عکس سال را هم دریافت کرده) در کنار نماد صلیب و مسیحیت دیده میشود (بهعلاوه این ساعت کلیسا است که با به صدا درآمدنش در سکانس خانه زن فرانسوی، اسکوفیلد را به یاد ادامه مأموریتش میاندازد) و از طرفی دیگر در مهمترین سکانسهای پایانی فیلم با مضامین و عقائد یهودی همزادپنداری میکند، فرضیهی گرایشات اوانجلیستی فیلم نیز تقویت میشود.
اوانجلیسم؛ مسیحیت مورد تبلیغ هالیوود و یهودیان صهیونیست
در سال ۱۷۳۰ میلادی فرقهای مسیحی در انگلستان پا گرفت که مسیحیت انجیلی (Evangelicalism) نامیده شد. این فرقه از قرن ۱۸ میلادی در آمریکا گسترش یافت، بهگونهای که میتوان گفت اغلب پیروان این فرقه هماینک در آمریکا زندگی میکنند.
مسیحیت انجیلی، رستگاری را در جوهر و متن انجیل (که البته نمونه اصیل آن دچار تحریف شده) جستوجو میکند و یکی از مبانی آن تلاش فراوان برای گسترش آموزههای انجیل است. این فرقه اما دارای ابعاد اعتقادی دیگری است که ماهیت سیاسی آنرا واضحتر برملا میکند.
اوانجلیستها برآنند که برای ظهور حضرت عیسی (ع)، باید یهودیان بر سرزمین عبری (فلسطین) قدرت و استیلای کامل و همیشگی یابند. در ادامه نبردی ناگریز میان یهودیان و نیروهای شرّ یعنی مخالفان یهود و انجیل مقدس (که همان مسلماناناند) در میگیرد. محل این نبرد خونبار، نقطهای بهنام آرماگدون (جایی در فلسطین) است. پیروز نبرد آرماگدون، همانا یهودیان هستند که با برافراشتن پرچم پیروزی، سبب ظهور حضرت مسیح و آغاز حکومت جهانی مسیحی میشوند!
این باور، درست نقطهی پیوند تفکر صهیونیستی یهودی مبنی بر استیلاجویی با اوانجلیسم تلقّی میشود و سبب شده که اوانجلیستها نام «مسیحیان صهیونیست» را یدک بکشند. از جمله معروفترین اوانجلیستهای متأخر میتوان به رونالد ریگان و جورج بوش پسر اشاره کرد.
پیوند استراتژیک اوانجلیستها (بخوانید: مسیحیان صهیونیست) و صهیونیستهای یهودی، امروزه در صحنهی رسانهها و بهویژه عرصهی هنر هفتم کاملاً مشهود است. ابزار هنر و مشخصاً «سینما»، به یاری تفکر اوانجلیستی آمده است تا پیروزی حتمی یهودیان صهیونیست بر دشمنان انجیل را به باور جهانیان برساند و زمینه پذیرش تقدّس یهود (صهیونیستی) و حکومت جهانی انجیلی فراهم شود. (۳)
اوانجلیستها بهقدری زمان ظهور مسیح را نزدیک میدانند که خود را برای نبرد آرماگدون آماده میکنند. آنها فرزندانشان را به مؤسسات مذهبی از جمله Jesus Camp (کمپ مسیح) میفرستند تا از نظر روحی، فرهنگی و نظامی آموزش ببینند و برای کمک به مسیح (ع) آماده باشند؛ زیرا معتقدند که مسیح در زمان حیات فرزندان آنها بازمیگردد. و صد البته که ما مسلمانان بهعنوان دشمنان اصلی آنها هستیم و آنها در واقع برای کشتن ما آموزش میبینند! نکتهی مهم دیگر اینکه ۲۵ درصد آمریکاییها یعنی چیزی حدود ۸۰ میلیون نفر اوانجلیست هستند.
سه نکته مهم دیگر که گرایشات یهودی و اوانجلیستی فیلم را تصدیق میکند:
۱) نسب یهودی-مسیحی کارگردان فیلم یعنی سم مندس. مادر سم مندس یک یهودی انگلیسی است و پدرش یک مسیحی کاتولیک. (توجه داشته باشید، ۱۹۱۷ تنها فیلم در کارنامه مندس است که او شخصا نویسندگی فیلمنامه را علاوه بر کارگردانی بر عهده داشته است!)
۲) استفاده از تعبیر «کارگردان یهودی» و ستایش فیلم در سایتهای یهودی و اسرائیلی
۳) بررسی گرایشات، تاریخچه و کارنامه کمپانیهای سازنده فیلم ۱۹۱۷ :
این فیلم محصول کمپانی بزرگ یونیورسال است که در سال ۱۹۱۲ بهدست کارل لیمل (Carl Laemmle) یهودی بنیان گذاشته شد. این کمپانی اکنون تحت مدیریت یک یهودی دیگر بهنام رونالد میِر (Ronald Meyer) اداره میشود. از مهمترین فعالیتهای یونیورسال تهیه فیلمهای استیون اسپیلبرگ (کارگردان یهودی) بوده است. فیلمهایی مانند آروارهها (۱۹۷۵)، فهرست شیندلر (۱۹۹۳) و پارک ژوراسیک (۱۹۹۳)، که در زمان خود رکوردشکن بودند.
نیل گابلر «Neal Gabler»، نویسنده یهودیتبار در کتابش تحت عنوان “امپراطوری از آن خودشان” به سال ۱۹۸۸ اشاره میکند که بزرگترین استودیوهای هالیوود ازجمله کلمبیا، مترو گلدوین مایر، برادران وارنر، پارامونت، یونیورسال و فاکس قرن بیستم توسط یهودیان تأسیس شدهاند و بهواسطه یهودیان اروپای شرقی اداره میشوند.
کمپانی دیگری که در ساخت این فیلم سهیم بوده است، کمپانی دریم ورکس است. شرکتی که با انیمیشنهای پرآوازهای چون شرک و پاندای کونگ فوکار به شهرت زیادی دست یافته است. کمپانی دریم ورکس یا «SGK» سال ۱۹۹۴ توسط سه چهره شاخص هالیوود، «استیون اسپیلبرگ»، «جفری کاتزنبرگ» و «دیوید گفن» افتتاح شده است. در واقع SGK مخفف فامیلی این سه یهودی است.
شاید برایتان جالب باشد که شیمون پرز (رئیس پیشین رژیم صهیونیستی) بهمحض ورودش به کالیفرنیا در اوایل سال ۲۰۱۲، اولین مکان را برای دیدار و سخنرانی، استودیو انیمیشنسازی دریم ورکس انتخاب میکند! دقت کنید او محض ورود به آمریکا، به یک مکان سیاسی نمیرود! بلکه یک شرکت انیمیشنسازی را در اولویت برنامههای خود قرار میدهد! بخشی از سخنان او در شرکت دریم ورکس:
نباید ارتباط حیاتی میان هالیوود و آموزش را نادیده گرفت. باید بدانید که کودکان بیش از سیاستمداران به بازیگران اعتقاد دارند.
وی همچنین تاکید کرد:
شما هالیوودیها پیام اسرائیل را در جهان توزیع میکنید.
«کاتزنبرگ»، مدیر اجرایی دریم ورکس نیز در این دیدار، تابلویی از انیمیشن «شاهزاده مصر»، اولین انیمیشن سینمایی دریم ورکس را به رئیس رژیم صهیونیستی هدیه داد.
نکاتی که روی مخم راه می روند!
در آخرین بخش از این مقاله، به مسائلی میپردازیم که روی مخ بودند! برداشت و قضاوت درباره این مسائل را هم بر عهده شما مخاطبین گرامی میگذاریم.
۱) نتانیاهو: هیچگاه دره اردن را ترک نخواهیم کرد!
کرانه باختری رود اردن در سالهای اخیر بهعنوان یکی از چالشهای اساسی اسرائیل با فلسطینیان بهشمار رفته است. اسرائیل در طول این سالها برخلاف تمام تعهدات بینالمللی، شهرکسازی خود را در کرانه غربی رود اردن متوقف نکرده است، بلکه با رشد چشمگیر شهرکها براساس گزارش بی.بی.سی، اکنون قریب به نیم میلیون یهودی در کرانه غربی رود اردن زندگی میکنند. موضعگیریهای مقامات اسرائیلی و آمریکایی در خصوص کرانه باختری رود اردن، در یک سال اخیر به شدت افزایش یافته است.
در ماه نوامبر ۲۰۱۹ (آبان ۹۸) دونالد ترامپ نیز رسماً اعلام کرد که آمریکا دیگر شهرکهای کرانه باختری رود اردن را مغایر با قوانین بینالمللی بهشمار نمیآورد.
در آخرین روزهای دسامبر ۲۰۱۹ (دی ۹۸) «فیلم ۱۹۱۷» اکران میشود. فیلمی که یکی از شاهبیتهایش این است: خانه حقیقی ما یهودیان رود اردن است! (یک بار دیگر متن شعری که در جنگل خوانده میشود را بخوانید)
۲) قریب به ده بار از واژه حرامزاده برای نام بردن آلمانیها در فیلم استفاده شد…
در تصویر زیر که در سال ۲۰۱۴ توسط سازمان بهداشت جهانی منتشر شده، مشاهده کنید که کدام کشور حرامزادهتر است! نکته جالب این است که آمار حرامزادههای انگلیس از حرامزادههای آلمان بیشتر است!
۳) بازی با اِلِمان درخت
در ابتدا، وسط و انتهای فیلم در نمای پشت اسکوفیلد نماد درخت را مشاهده میکنیم. یکی از اِلِمانهای معروف در عرفان کابالای یهود، نماد درخت حیات است که به روشهای گوناگون در آثار سینمایی هالیوود گنجانده میشود. از انیمیشن پاندای کونگفوکار گرفته تا فیلمهای ابرقهرمانی چون انتقامجویان. با توجه به گرایشات یهودی فیلم، آیا نمیتوان از این درخت بهعنوان درخت حیات مورد اعتقاد یهودیان یاد کرد؟
۴) فیلم سفارشی سم مندس!
به این فکر کنید که اگر همچین فیلم حماسی و پروتاگونیستی (مدافع از وضعیت موجود) با همین تکنیک در ایران توسط ابراهیم حاتمیکیا ساخته میشد، روشنفکران ما چه برسرش می آوردند؟!
۵) طنز تلخ دیگر آن است که یکی از شرکتهای سازنده این فیلم هندی است!
همانطور که ابتدای فیلم دیدیم شرکت هندی رلیانس «Reliance Entertainment» هم از سازندگان این فیلم است. شاید بههمین خاطر است که سرباز هندی (سکانس داخل کامیون) را داخل فیلمنامه گنجاندهاند. به اندازه وسع این مقاله از جنایات انگلیس در هند گفتیم اما واقعاً دلم نمیآید درباره حماقت دستاندرکاران هندی این فیلم سخنی نگویم. همان احمقهایی که با وجود کشته شدن بیش از ۵۰ میلیون از هموطنانشان توسط انگلیس، باز هم در حماسهسازی برای ارتشش نقشآفرینی میکنند!
۶) سال رقم خوردن حماسه خیالی فیلم و اتفاقات خوب = 1917 سال ورود آمریکا به جنگ جهانی اول = 1917
۷) ۹میلیون بیشتر است یا ۱۶۰۰؟!
و اما آخرین نکته…
بهراستی چرا سال ۱۹۱۷ بهعنوان نام این اثر فاخر انتخاب شده است؟! شاید بگویید چون خاطره پدربزرگ مندس در آن سال رقم خورده… اما در جواب میتوان گفت که بسیاری از فیلمهای ساخته شده جنگ جهانی با اینکه یک اتفاق تاریخی و حتی واقعی در سال مشخصی را روایت کردهاند، اما آن سال را مشخصاً بهعنوان نام فیلم انتخاب نکرده و معمولاً از نامهایی برگرفته از دیالوگ یا مفهومی در فیلمنامه استفاده کردهاند. شاید بتوان گفت از این حیث، سازندگان فیلم کاری کمسابقه (و البته جالب) در انتخاب نام ۱۹۱۷ برای فیلم انجام دادهاند.
از این گذشته آیا با نگاهی واقعبینانه نمیشد نام زیباتر، متناسبتر و هیجانانگیزتری برای چنین فیلم شاخصی انتخاب کرد؟! برفرض که هیچ قصد و غرضی در کار نبوده، آیا در سال ۱۹۱۷ اتفاق مهم دیگری نیز افتاده است تا نام فیلمی با چنین افتخارات و حواشی زیادی، بهانهای باشد برای به حاشیه کشاندن و فراموش کردن آن؟ راستی یک سوال: ۹ میلیون بیشتر است یا ۱۶۰۰؟!
نویسنده: سیدصادق کاظمی اونجی
پینوشتها:
(۱) با تشکر از استاد سعید مستغاثی به خاطر مستنداتشان در: پرونده شیار۱۴۳ سایت خامنهای داتآیآر
(۲) منبع: https://b2n.ir/605819
(۳) برگرفته از سرمقاله «پروپاگاندای اوانجلیستی» روزنامه کیهان به شماره ۲۱۱۰۹ با اندکی تغییر
فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷
اندیشکده مطالعات یهود در پیامرسانها:
فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷ ، فیلم ۱۹۱۷
عالی بود. دست مریزاد
بسیار عالی،خدا قوت