متن کامل کتاب «کابالا و پایان تاریخش» ؛ قسمت پنجم
آزادی
هدف انسان و آرمان فردی و اجتماعی انسان، لذت است یا سعادت؟ آن همه مدینه فاضله و به قول امروزیها آرمان شهر، که میتوان گفت به تعداد افراد بشر، متعدد و متفاوت است و در هر ذهن مطابق خصوصیات فکری، روانی و شخصیتی صاحب ذهن، تصویر میشود، چگونه و با چه معیاری باید به یک «تصویر واحد» برسد تا بتوان آن را آرمان جامعهی انسان نامید؟
بدیهی است انسان پدیدهای است در روی پدیدهای که کرهی زمین نامیده میشود. و کرهی زمین تک و واحد است که گنجایش تعدد جامعه را ندارد. بویژه در عصر ما که جهان ما به یک دهکده تبدیل میشود. این موضوع از قدیم در عرصهی اندیشهی اندیشمندان به محور جامعهی واحد بوده و هست. زیرا موضوع آن «انسان» است نه فلان بخش یا فلان ملت از انسانها. حتی اگر از دیدگاه برخی از پیشینیان که وجود و تحقق یک جامعه واحد را دست نایافتنی میدانستند، نگریسته شود، باز موضوع بحث ثبوتاً برای جامعهی واحد جهانی بوده است. و تعدد جوامع در نظر آنان نیز در مرحلهی اثبات قرار داشت. یعنی اگر کسی برای مدینه فاضله مورد نظر خود که دربارهی یکی از آن جوامع متعدد، نسخه میداد، و سخن از جامعه واحد جهانی به میان نمیآورد، به خاطر عدم امکان تحقق جامعهی واحد بود. نه بدینجهت که اقتضای ماهوی انسان، تعدد جامعهها است. و نه به این دلیل که انسان باید محکوم عوامل جغرافی محیطها و عوامل جغرافی نژادی شود.
خوشبختانه انسان از آغاز تفکر و اندیشه، همیشه به این داوری بوده که باید انسان بر عوامل جغرافی محیط و جغرافی نژادی حاکم و مسلّط باشد. گرچه در عینیت تاریخ و جریان عملی بشر، همیشه این اصل مبارک زیر پا گذاشته شده و عوامل جغرافی قویترین عنصر در سازمان و ساختمان تاریخ بوده است. و تاریخی که تا امروز داشتهایم و داریم، تاریخ محیطها و نژادها است.
یعنی عوامل محیط و نژاد، همیشه اندیشه و تفکر را شکست داده و راه خود را رفته است. و نگاه این تاریخ بر اندیشهی «آرمان شهر»ی در خود تاریخ در دو مرحله دو گونه بوده است:
در مرحلهی اول: زمانی همین تاریخ به اندیشهی آرمان شهری با دیدهی «طیّ طریق» نگریسته است که همین راه، راه رسیدن به مدینه فاضلهی انسان است. و باصطلاح هرکسی از دید خود یار و فداکار مدینه فاضله بود. گرچه همیشه خواستههای فردی قدرتمندان در بخشهای آگاهیهای سازنده تاریخ، کار خود را میکرد و هیچ اهمیتی بر آرمان آفرینشی بشر، نمیداد. لیکن تاریخ نیز کار خود را میکرد و از همان خواستههای فردی استفادهی ابزاری میکرد. که نه قهرمانها تاریخ را ساختهاند و نه تاریخ قهرمانها را ساخته است «بل اَمرٌ بین الامرین» که جان تاریخ به وسیله همین تعاطی و داد و ستد دوجانبه، ساخته شده است.
در مرحلهی دوم: اندیشه و تفکر و تعقل، خودش را در برابر ماهیت غیرآرمانی تاریخ، شکست خورده یافت. و به قول قرآن «فَطالَ عَلَیهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ کثیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ»، [۱] آن همه زمان گذشت و انسان نه تنها به مدینه فاضلهای نزدیک نشد بل بر فاصلهاش افزود به حدی که همان محافل اندیشه و تفکر در اثر یأس نابخردانه، اعلام کردند که: ما در پی دانش و دانشجو هستیم و کاری با آینده نداریم، خود تاریخ آینده خود را تعیین میکند و خواهد کرد.
وقتی که این سخن از گلوی ماکس وبر بیرون آمد، [۲] زمینه چنان مساعد بود که این «اعلام مرگ اندیشه»، به عنوان بهترین و صحیحترین اندیشه علمی، پایه تفکر عصر مدرنیته گشت. فکر برای فکر، نه برای انسان. اندیشه فقط برای اندیشه، نه برای انسان. تعقل فقط برای تعقل، نه برای انسان.
بدینسان اندیشه در تونل سربستهای محبوس گشت که از گذشته شروع میشد و به «حال» میرسید و دیگر راهش برای آینده بسته شده بود.
و همین بنبست بود که تاریخ را به بنبست کشانید و پایان تاریخ را رقم زد. و صد البته که همین حادثهی شُوم خود معلول و محصول ماهیت و چگونگی ماهیت تاریخ بود. یعنی عیب از خود تاریخ بود که چنین محصولی را به بار آورد. در نتیجه یک «آهنگ صددرصد ضد علمی» به عنوان «اصل اصیل علمی» به جامعه جهانی و مراکز علمی باورانیده شد.
امروز جهانیان بویژه محافل علمی در این باتلاق کابالیستی فروماندهاند، نه تنها توان ارائهی یک ایسم دیگر به جای وبریسم را ندارند، بل از اعلام غلط بودن آن نیز شرمندهاند. آنکه اسمش را «انسان پیشرفته» گذاشتهاند به این حد در حقارت و ذلّت غلطیده که انسانهای اولیه، آزادتر و فرهیختهتر از آن بودهاند. بل آهوان دشت نیز فرهیختهتر از آن هستند.
عجله، و طولانی انگاشتن اَمَد، منشأ بینش وبری گشت. در حالی که اگر هرکس عجله کند سبک، روال و رهآوردش غیرعلمی خواهد بود. یک جامعهشناس و تاریخشناس که کارش به اصطلاح فیزیولوژی تاریخ است، باید قرنها در نظر او به منزله روزها باشد.
اما این گناه ماکس وبر نیست، زیرا خود او نیز (همانطور که گفته شد) نتیجهی جبری و قهری این تاریخ بود؛ تاریخی که ماهیت کابالیستی دارد و صاحب آن (انسان) همیشه از برنامهریزی ابلیس پیروی کرده است.
بنابراین رد و محکوم کردن وبریسم به معنی تأیید گذشتهی جریان اندیشه نیست. ما مطابق مکتب قرآن و اهل بیت (ع) به آن گذشته نیز انتقاد ریشهای و اساسی داریم. و آنچه از مرحله پیشین تایید میشود، همان آرمانیاندیشی آن است که آنهم در مسیر نادرست و بستر غیرانسانی قرار داشت. و همین نادرستی بود که منجر شد وبریسم بهصورت یک «اصلاحیهی علمی» ارائه شود اما از چاله در آمد و در چاه افتاد.
وقتی که قرآن آمد و گفت «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً» [۳] سعد وقاص (مثلاً) گمان میکرد که مراد از حق همان گرز کوبندهی او است که به فرمان خلیفه بر سر ملتها میکوبد. این «جاء الحق» در فاز جامعهشناسی، آنهم با عنصر جامعهشناختی جامعهی جهانی است که «جاء»ی آن، دستکم هزار سال طول میکشد. که در این فاز، هزار سال یک روز است «یدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ یعْرُجُ إِلَیهِ فی یوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ». [۴] اکنون بیا و ببین در پایان این حدود یک روز و نیم، باطل از بین میرود و تاریخ باطل به پایان خود رسیده است و حق طلوعش را آغاز کرده است.
لذت یا سعادت؟
با این که ماهیت تاریخ بر اساس «لذت» مبتنی بود، اما فطرت انسان هر از گاهی نسبت به آن احساس چندش میکرد؛ و سخن از «سعادت» نیز در محافل و متون اندیشهای به میان میآمد. اما این بحث به دلیل بیپایگیاش به جائی نمیرسید و هنوز هم که «تاریخ مبتنی بر لذت» در حال سقوط و پایان است، باز به جایی نمیرسد. زیرا حلقهی گمشده، بل پایه اساسی گمشدهی این بحث، در عرصهی «انسان شناسی» مفقود شده است.
انسان چیست؟ اگر انسان حیوان است و غیر از پسوند «برتر» که او را حیوان برتر میکند چیزی ندارد، پس روشن است که پایهی اصلی زیست او و تاریخ او «لذت» است و سعادت بیش از یک توهم و خیالگرایی محض، چیزی نیست. و مدرنیته حق داشت که بر اساس لذت مبتنی باشد.
شاید در یکی دو دههی پیش گفته میشد که «همهی نواقص و اشکالات علوم انسانی غرب، در خلائی از انسان شناسی نهفته است»، یک سخن علمی بود. اما امروز مسئله به حدی روشن است که گفتن این سخن، مصداق «توضیح واضحات» است.
اما یک سخن دیگر که امروز (گرچه به طور موقت) علمیترین سخن است و آن این است: امروز روشن میشود که آنهمه علوم انسانی که مبتنی بر حیوان بودن انسان، بوده، نه یک اشتباه علمی یا غلط فکری و نه یک انحراف اندیشهای بوده، بلکه یک «جعل عمدی» و به انحراف کشیدن فکر بشر به طور متعمّدانه و آگاهانه بوده است که جریان کابالیسم از همان آغاز نقطهی اولیه جامعه و تاریخ، بر بشر تحمیل کرده است.
پرده از سرّ پنهان و راز سربستهی کابالیسم بر افتاد و واقعیت این «واقعیتگرایی» که در مقابل «حقیقتگرایی» از آغاز تاریخ دکانداری کرده و میان حقیقتگرایی و خیالگرایی را خلط کرده و آنرا محکوم کرده بود، روشن گشت.
عامل و عوامل افتادن این پرده دیرین و بس کهن چیست؟ و چرا تاکنون در طول این زمان بس دراز نیفتاده بود؟ در آینده روشن خواهد شد.
اما عامل و عوامل تداوم یک «نیرنگ» و بقای آن در طول این همه قرنها چه بوده و چیست؟ و این است مهمترین پرسش.
۱- پاسخ از نظر تاریخشناسی و شناخت ماهیت تاریخ
عامل بقا و دوام چندین قرنی این نیرنگ، پاسخ مثبت به «لذتخواهی انسان» است. که از آغاز تاریخ تا به امروز در هستهی مرکزی زیست بشری قرار دارد. این عامل که سوءاستفاده از «ناخودآگاه انسان» بود، تا دوران رشد فکری بشر کافی بود.
۲- پاسخ از نظر تاریخ اندیشه و علم
در عصری که جامعهها فشرده و پرجمعیت گشت و تبادل اندیشهها، موجبات گستردگی عرصهی خودآگاهها گردید، و استفاده از ناخودآگاهها مانند گذشته کارایی نداشت، جریان کابالا به بنیانگذاری علوم بر اساس خواستههای خود، پرداخته و اساس انسان شناسی را از دست اندیشمندان گرفت و اصل مجعول «انسان حیوان است» را به عنوان پایهی علوم به اندیشمندان باورانید.
در حالیکه امروز مشاهده میکنیم که سران کابالیسم به رهبری مستقیم ابلیس از همان آغاز، هم به آدم ابوالبشر معتقد بودهاند و هم به اینکه یک روح به آدم داده شده که حیوان فاقد آن است. گرچه هنوز هم محافل زیستشناسی ما در همان لاک ترانسفورمیسم جعلی کابالائیان، نفس میکشند.
انسان شناسی
مکرر گفته شده که: فرق انسان با حیوان، دقیقاً معادل فرق حیوان با گیاه است؛ گیاه یک روح دارد. حیوان علاوه بر همان روح گیاهی -که روح رشد و نمو است- یک روح دارد به نام روح غریزه که قرآن از آن با نفس اماره نیز تعبیر میکند. و انسان علاوه بر آن دو روح یک روح سوم دارد به نام روح فطرت که قرآن از آن با نفس لوّامه نیز تعبیر میکند. این روح سوم، وقتی به آدم داده شد که او یک موجود زنده و دارای دو روح نباتی و حَیوانی بود. زیرا روح سوم پس از تسویهی وجود او به او داده شده «فَإِذا سَوَّیتُهُ وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ». [۵] نطفهی انسان هر دو روح نباتی و حیوانی را با خود دارد اما روح سوم (روح فطرت) در چهار ماهگی جنین به او داده میشود. و لذا مکتب قرآن و اهل بیت (ع) جنین را پیش از چهار ماهگی تنها به عنوان «منشأ بالقوهی انسان» میداند، نه انسان. و احکام حقوقی را نیز بر این اساس تنظیم میکند. و حدیثها در اینباره به حدی بسیار و متواتر است که به عنوان یک «اصل مسلّم» در انسانشناسی این مکتب است.
یعنی همانطور که این روح پس از مرحلهی تسویه، به جنین انسان داده میشود. به خود آدم نیز پس از تسویه داده شده است. و از اینجا، معنی لفظ «تسویه» که در قرآن آمده، روشنتر میشود.
تاریخ بشر که تاکنون تکوّن یافته، تاریخ غریزه است که ابلیس و کارگزاران بشری او با برنامهریزیهای خود تحت مدیریت مستقیم و مشهود و گفتمان حضوری با ابلیس، آنرا بر جامعه بشری، تحمیل کردهاند. که این تاریخ، امروز قهراً و جبراً به پایان رسیده و دوران تاریخ فطرت شروع شده که بر پایه «سعادت» است.
بنابراین، بحث و گفتمان دربارهی لذت و سعادت تا امروز، یک بحث بیهوده بوده است. زیرا در صورت حیوان بودن انسان، معنائی برای سعادت نیست و سخن از سعادت مصداق «سالبه به انتفاء موضوع» است؛ سعادت برای حیوان (گرچه برترین حیوان باشد) چه معنایی دارد؟
اما سخن از چیزی به نام سعادت در عصر گرفتاری اندیشه به ترانسفورمیسم، نشان از یک حقیقت و واقعیت بس بزرگ، بود که خود حاکی از وجود روح فطرت، در وجود خود همان ترانسفورمیستها، بود و هست، که انگیزشهای درونی روح فطرت در درونشان وادارشان میکرد که چنین سخنی را به زبان آورند گرچه با اصول (مثلاً) علمی که بر ذهنشان القاء شده بود، تضاد بل تناقض داشته و دارد.
در آینده خواهیم دید: وقتی که قرآن آمد و این انسانشناسی ویژه را از نو (پس از نبوتهای پیشین) احیاء کرد، جریان کابالیست تنها به یک فرد کابالیست اجازه تفسیر قرآن را داد تا تفسیر قرآن را نیز مانند نبوتهای پیشین در مسیر کابالیسم قرار دهد. و مسلمانان را -از آن جمله اهل بیت (ع) را- از تفسیر قرآن ممنوع کرد. سپس در حرکت دوم، اصول کابالیسم را با نام تصوف بر اسلام نفوذ داد که امروز مشاهده میکنیم که با وجود آنهمه حدیث و کلام اهل بیت (ع) که میگویند: اضافه در کلمه «روحی» اضافهی «ملکیه» و «تشریفیه» است باز عدهای کابالیست غافل، و شاید آگاهانه، میگویند که روح خدا بر انسان دمیده شده، به حدی که این سخن به یک اصل در اصول فرهنگی مردم تبدیل شده است. اینهمه بالا بردن انسان، برای (نعوذ بالله) کوچک کردن خداوند است. خدای صوفیان خیلی کوچک و حتی قابل معاشقه است که هیچ اثری در قرآن و حدیث برای این عشق وجود ندارد.
وقتی که بنده این اصل «تعدد ارواح در انسان» را در مباحث و نوشتههایم مطرح کردم، برخی از حضرات تازه بیدار شده و به این موضوع پرداختند، لیکن باز بهصورت نادرست؛ یکی از آنان که گفتارش از رادیو معارف پخش میشد، میگفت: انسان دارای چهار روح است. حالا بیا و این تازه از خواب پریده را روشن کن. او توجه ندارد که این اصل براساس فقط یک یا دو حدیث، اعلام نشده که او یک حدیث را بخواند و حکم کند که انسان چهار روح دارد. بلکه مطابق قاعدهی معروف و ضروری «تعادل و تراجیح» باید همهی حدیثها (از همهی متون) را در کنار هم گذاشت و آنها را با قرآن نیز سنجید سپس نتیجهگیری کرد.
یا با لالایی کابالیستها به خواب رفته و دربارهی خلقت آدم به فیکسیسم معتقد میشوند و آفرینش آدم را مجسمهای از گل و خلقالساعهای میدانند. و یا با لالایی دوم کابالیستها (مانند غربیان) به ترانسفورمیسم و حیوان بودن انسان معتقد میشوند. اینبار که با فریاد یک طلبه از خواب میپرند باز بیراهه میروند. [۶]
شناخت:
بدیهی است که پیش از بحث «لذت یا سعادت؟» باید خود انسان شناخته شود، آنگاه این بحث عنوان شود. اساساً هم برای هدایت انسان و خدمت به انسان، و نیز برای گمراه کردن انسان (هر دو) شناخت انسان، ضرورت دارد بهطوریکه ابلیس بنیانگذار کابالیسم در آغاز تاریخ هم به ماهیت آدم کاملاً شناخت داشت و هم به ماهیت نسل او که انسان نامیده میشود، و به دلیل همین علم و شناخت موفق شد که تاریخ را به محور لذت و کابالیسم بچرخاند. ابلیس از دانشمندترین مخلوقات است که گفتهاند: «لو کان فی العلم من دون التّقی شرف لکان ابلیس اشرف الخلایق».
شاید:
شاید من هم مانند ماکس وبر از این طرف (دیوار سقوط کرده) دچار عجله باشم، اینکه میگویم تاریخ کابالیسم به پایان رسیده و تاریخ انسانیت آغاز شده است. یا میگویم دوران «تاریخ با ماهیت لذتی» سقوط میکند و تاریخ به محور «سعادت» شروع شده است و یا میگویم تاریخ به محوریت غریزه، تمام شده و تاریخ به محوریت فطرت آغاز گشته است، با این قاطعیت، خیلی عجولانه باشد.
اما آنچه مهم است این است: اگر چهل سال یا چهار قرن نیز ماجرا به تاخیر افتد و شاید بیفتد، اصل ماجرا سرجای خود هست و یک تحول حتمی و جبری و از سنتهای وعده شدهی الهی است. اما من به چنین تأخیری معتقد نیستم و شروع این تحول و این زایمان بزرگ را مشاهده میکنم.
این نکته را هم گفته باشم: میان روح غریزه و روح فطرت نباید با بینش دوئالیسم برخورد کرد که یا این و یا آن، بلکه هردو لازم هستند. غریزه آری اما با امضای فطرت. لذت آری، اما در بستر فطرت. سرکوبی غریزه به همان میزان خطرناک است که سرکوبی فطرت.
اهمیت انسان شناسی
آزادی
وقتی علوم انسانی به طور صحیح، سالم و کامل سروسامان میگیرد و به درد انسان (فرد و جامعه) میخورد که بر «انسان شناسیِ» صحیح، سالم و کامل مبتنی باشد. والاّ نه تنها مشکلی از مشکلات بشر را حل نخواهد کرد بلکه مشکلات بزرگی را ایجاد خواهد کرد.
چرا دانشمندان علوم انسانی از روزی که بشر جامعه تشکیل داده تا به امروز، دربارهی آزادی بحث، تحقیق و ابراز نظر کردهاند امّا هنوز هم نتوانستند آزادی و جایگاه آزادی را بیان کنند!؟
این چه تناقض بزرگی است: هیچ اندیشمندی یافت نشده که به آزادی بیقید و شرط، معتقد شود. آزادی، قید! رهایی در حالی که در بند است!! اگر چنین است پس باید گفت: این نام و عنوان را عوض کنید به جای آزادی بگوئید «درازای بند» مانند اسبی که طنابی بر آن میبندند و میخ آنرا در زمین مرتع میکوبند که بتواند در دایرهای به درازای طناب بچرد، دایرهای که شعاعش طول همان طناب است.
برخیها میگویند این طناب را درازتر کنید، برخی دیگر میگویند کوتاهتر. یعنی همگان به قید و بند معتقد هستند. به راستی؛ آزادی نسبی تناقض نیست؟
دقت کنید: اینکه گفته میشود همه چیز (غیر از خدا) نسبی است، در تکوین و تکوینیات است. و همچنین مقولهای به نام «هیچ چیزی مطلق نیست». یعنی هر چیز (اعم از مادیات و معنویات) در تحقق و «بود خودش» محدود و مقید خواهد بود. یعنی در طبع و طبیعت خودش مقید و نسبی خواهد بود. خواه شما بخواهید یا نخواهید.
یک درخت تا حدود معینی قد افزوده و بزرگ خواهد شد و این «حدود» طبیعت آن است. این بدان معنی نیست که شما سقفی بر بالا سر او بگذارید و قد آن را محدود کنید.
آزادی را تعریف کنید و هیچ سقفی بر روی آن و هیچ دیواری به اطراف آن نکشید، خودش در حدود طبیعت خودش خواهد بود. باز هم دقت فرمائید: وقتی که در تعریف علمی یک شیء طبیعی به قید و بند آن اشاره کرده و محدودش میکنید، ویژگیهای طبیعی آنرا بیان میکنید.
اما وقتی که در تعریف علمی یک پدیدهی اجتماعی (مانند آزادی) قید و بند میآورید، این قید و بند را شما میسازید نه حقیقت خود آن پدیده. و این است نکته (نکتهی بزرگتر از کره زمین) که علوم انسانی را به خیرهسری دچار کرده است. و عدم توجه به آن و عدم فهم آن، دانشمندان علوم انسانی را کارگزاران جهل کرده است، تا جایی که برخی گفتهاند: سخن علمی در آزادی به جائی نمیرسد. و چکش تسلیم به جهل بر سندان یأس کوبیدهاند. منشأ این خیره سری، چشمه کوری است که در انسان شناسی هست.
آزادی بر مبنای انسان شناسی قرآن و اهل بیت (ع)
آیا سخن از آزادی بگوئیم یا نه؟ دربارهی آزادی غریزی هرگز. اما دربارهی آزادی فطری [۷] آری سخن بگوئید و به طور مطلق هم بگوئید، بدون هیچ قید و بندی. در این صورت دچار تناقض نخواهید شد. شما آزادی مطلق را به فرد و حتی جامعه خواهید داد و خود آزادی در مرز حقیقت خود خواهد ایستاد، درست مانند آن درخت. زیرا طبیعت و آفرینش فطرت، خود تعیینکننده حقیقت خود است. در این صورت شما قید و بند مصنوعی بر آزادی تحمیل نخواهید کرد.
تکرار:
در انسانشناسی قرآن و اهل بیت (ع)؛ انسان دارای سه روح است: روح نباتی (همان که در گیاه است)، روح غریزی (همان که در حیوان است)، و روح فطرت.
دربارهی خواستههای روح غریزه، اساساً نباید سخن از آزادی گفت زیرا خودش بیش از لزوم در فوران است. درباره خواستههای غریزی آنچه باید موضوع بحث باشد «حد و قید» آن است تا فرق میان حیوان و انسان روشن شود زیرا انسان دارای جامعه است. و به بیان دیگر: در اینباره انسان ناچار است یکی از دو راه را برگزیند: یا آزادی غریزی به قیمت عدم جامعه، و یا محدودیت خواستهای غریزی به دلیل وجود جامعه. [۸]
و اینجا بدیهیترین و روشنترین مصداق مَثَل «یا خدا و یا خرما» است. هم آزادی غریزی را خواستن، و هم جامعه خواه بودن، مصداق دیگر از مصادیق اتمّ تناقض است.
اما فطرت و آزادی فطری آزادی به معنی مطلق است و باید مانند آن درخت از حد و حدود و سقفی که شما تعیین میکنید آزاد و رها باشد و تا اقتضای حقیقت خود پیش برود.
مثال: همانطور که در معنویات از قبیل «انسانیت» و «ایمان»، حد و حدودی تعیین نمیکنید و به طور مطلق میگوئید «انسان باید انسانیت داشته باشد»، یا «انسان باید ایمان داشته باشد». حد، قید، سقف و حدود آنرا به حقیقت آن واگذار میکنید. دربارهی آزادی فطری نیز باید همان رفتار را داشته باشید.
قانون طبیعت:
حیوان که دو روح دارد، روح نباتیش از روح غریزیش، اطاعت میکند. روح غریزیش به روح نباتیش جهت میدهد. و این امر مسلّم و روشن طبیعی و ناموس طبیعت است.
پس در انسان نیز باید روح فطرت بر روح غریزه جهت دهد؛ غریزه محدود میشود به همان «جهت». و فطرت آزاد میشود بدون حدّ و سقف مصنوعیِ (قراردادی) تحمیلی، و تا بلندای تکوین و آفرینش خود، پیش میرود.
این است حل مسئلهی بزرگی که از آغاز پیدایش جامعه تا به امروز، مغز و عقل و اندیشهی بشری را در گرداب هیاهوهای به ظاهر علمی و در واقع غیرعلمی، به ستوه آورده است.
اگر در بحث مهم و مسئلهی بس بزرگ آزادی، میان غریزه و فطرت و میان اقتضاهای غریزی و اقتضاهای فطری، تفکیک نشود، علوم انسانی ما مانند آن چارپای عصاری همیشه به دور این مسئله خواهد چرخید و نه تنها به جایی نخواهد رسید و نتیجهاش علم نخواهد بود، بل لایهی سرگیجه آوری را بر جهل بشر خواهد افزود. همانطور که تا به امروز افزوده است.
این آزادی فطری است که هیچ تناقضی با وجود «جامعه» ندارد. زیرا منشأ هر دو فطرت است. نه تنها تناقض با هم ندارند، تعارض هم ندارند، و در کاربردشان «موازی کاری» هم ندارند، هردو در یک جهت در تعامل با همدیگر هستند.
غرب در باتلاق جهل در انسان شناسی، میلولد، لولیدن بی پایان. اما جوامع اسلامی چطور؟! اینان نیز اطلاعی از انسان شناسی مکتب قرآن و اهل بیت (ع) ندارند و لذا حیران و سرگردانند. و اگر اینگونه ادامه دهند، تا ابد به اخلاق صرفاً موعظهای (نه علمی) خواهند پرداخت و در امروز بشر اخلاق موعظهای کافی نیست، همانطور که در عینیت جامعه به طور ملموس مشاهده میکنیم.
یکی از ترفندهای بزرگ کابالیسم کور کردن این چشمه است؛ چشمه تفکیک غریزه و غریزیات از فطرت و فطریات.
جهل دانشمند و دانشمند بلعم باعوری، بزرگ ابزار کابالیسم است.
ادامه دارد…
نویسنده: مرتضی رضوی
پینوشتها:
[۱] آیه۱۶ سورهی حدید
[۲] ماکس وبر، سخنرانی «پیامبر و سیاستمدار»
[۳] آیه۸۱ سورهی اسراء
[۴] آیه۵ سورهی سجده
[۵] آیه۲۹ سورهی حجر. و آیه۷۲ سورهی ص
[۶] درباره شرح خلقت آدم از نظر قرآن و اهل بیت(ع)، رجوع کنید به: «تبیین جهان و انسان» انسان شناسی اول، سایت بینش نو www.binesheno.com
[۷] توضیح در سطرهای بعدی
[۸] دوآلیسم: یا باید غریزه از فطرت اطاعت کند، و یا باید فطرت از غریزه اطاعت کند. و با بیان دیگر: یا باید فطرت به غریزه جهت دهد و یا باید غریزه به فطرت جهت دهد. و راه سومی وجود ندارد. بدیهی است که «جهت دهنده»، «جهت داده شده» را محدود میکند.
تنها با یک کلیک به کانال تلگرام اندیشکده مطالعات یهود بپیوندیم: