انیمیشن آرکین از آثار پر طرفدار سال ۲۰۲۴ بود و در ایران هم بسیار دیده شد. در این یادداشت از سلسله یادداشتهای نقد و بررسی انیمیشن آرکین به نقد و بررسی شخصیتهای سریال، حالات روحی آنها و جلوهای از خودشان که به مخاطب نشان میدهند، خواهیم پرداخت. بررسی شخصیتها بهصورت جداگانه از این جهت مهم است که مخاطبین زیادی بهدلیل همذاتپنداری با این شخصیتها، الگوی رفتاری و فکریشان را از این شخصیتها تقلید میکنند.
۱. وایولت و کیتلین
وایولت (وای) از کودکی در فقر بزرگ شد. پدر و مادر او و پاودِر خواهرش، در جنگ کشته شدند. وایولت از همان نوجوانی رهبریِ گروهی از دوستانش را بر عهده گرفت و با همدیگر از شهر پیلتووِر دزدی میکردند. وای بهدلیل کشته شدن پدر و مادرش توسط نیروهای پیلتوور، از این شهر کینه به دل دارد. حتی بارها به وندر میگوید که باید به شهر پیلتوور حمله کنند. اما وندر که تبدیل به شخصیتی ضد جنگ شده است، او را از مبارزه علیه نظام سرمایهداری در پیلتوور، منصرف میسازد.
وایولت پس از کشته شدن وندر به زندان میافتد. ما نمیبینیم که در زندان چه بر سر وایولت میآید، اما نگهبان زندان میگوید که با عصایی آهنین او را ادب میکرده است. کِیتلین اینجا وارد ماجرا میشود و میخواهد در زندان با وایولت دیدار کند. پس از جدّی شدن ارتباط کیتلین و وایولت، میبینیم که وای تبدیل به شخصیتی ضد مردم خودش شده است! چرا؟ چون وندر توسط سیلکو کشته شده است!
روحیهٔ عدالتطلبی در وایولت
اینکه چرا وایولت علیه مردم خودش و دوشادوش کیتلین به مبارزه با مردم شهر زیرزمینی میپردازد، هیچ توجیه دقیقی در اثر ندارد. وای به زندانِ پیلتوور افتاده، اما میخواهد از سیلکو انتقام بگیرد. ما نیّت درونی او را تا این حد درک میکنیم. اما چرا حاضر است مردم شهر زیرزمینی را نابود کند و حتی با دشمنش رفیق شود؟! در شخصیتپردازی وایولت این مسأله پرداخت خوبی ندارد و متأسفانه شعارهای اثر در دفاع از نظام سرمایهداری، باعث شده است این شخصیت قربانی اهداف سیاسی اثر شود.
در فصل دوم هم وایولت جز بازوی اجرایی و مبارزی قدرتمند، هیچ کارکردی ندارد. درواقع شخصیت وایولت به شکلی کاملاً مردانه و به دور از هر ظرافت زنانهای ترسیم شده است. حتی در بین مردان، شخصیتی مثل جیس (که جلوتر به او خواهیم پرداخت) ظرائف شخصیتی بیشتری از وای دارد.
وای بهعنوان یک زنِ مردنما و الگوی فمینیستهای افراطی، هم به انحرافات جنسی دچار است، هم تمام کنشهایش مردانه است و هم جز زور بازو، وجههٔ خاصی از او برای ما بروز پیدا نمیکند. بنابراین در شخصیتپردازی وایولت، نوعی فمینیسم افراطی که میخواهد زنان را مردانه بار بیاورد و مرز بین وظایف مردانه و زنانه را بردارد، دیده میشود.
این نگاه بهقدری غیرمنطقی است که حتی در جوامعی مثل امریکا که همین نگاههای افراطی تا حدّی جریان پیدا کرده است، زنان به هیچوجه به اندازهٔ مردان، نقشهای مردانه قبول نکردهاند. یعنی در جامعهای که هیچ محدودیتی در زمینهٔ قبول کارهای مردانه از طرف زنان وجود ندارد و حتی بعضی آثار رسانهای (مثل همین سریال آرکین) فمینیسم افراطی را پمپاژ میکنند، باز هم آمار مشارکت زنان در کارهای مردانه به اندازهٔ مردان نیست. به عنوان مثال از سال ۱۹۷۴ که ورود زنان به معادن زغال سنگ آزاد شد، تا امروز (یعنی حدود پنجاه سال) کمتر از بیست درصد کارگران این معادن، زنان هستند. (منبع)
این یک دادهٔ آماری به عنوان نمونه بود. بنابراین شعارهای فمینیستی در تساوی مرد و زن در همه چیز، حتی در بین خود زنان هم خواهان ندارد. آرکین سعی دارد با مرد کردن وایولت (که جنسیت مؤنث دارد) به فمینیسم افراطیای دامن بزند که امری ضد فطرت است و خود زنان هم (مگر با زور رسانه و تخدیر دائمی با همین آثار) زیر بار چنین نگاه غیرعقلانی نرفته و نخواهند رفت.
کیتلین هم دختری سرمایهدار است که مادرش عضو شورای پیلتوور بوده و پس از کُشتهشدن مادرش در فیلم، بروز بیشتری پیدا میکند. کیت با وای آشنا میشود و با سیر در جهان زیرزمینی، روی تاریک زندگی را میبیند. اما علیرغم این مسأله، هیچ سمپاتی با مردم فقیر زیرزمینی پیدا نمیکند و بهخاطر انتقام از جینکس و دستگیری او، گروهی ویژه را تشکیل میدهد که با گاز سمّی به شهر زیرزمینی حمله کند! کیتلین نمونهای واضح از یک دختر خودخواه است که جز خانواده و میل خودش چیزی برایش مهم نیست. او از کودکی دوست داشته تیرانداز شود، اما این تیراندازی در شخصیت کیتلین هیچ تأثیری ندارد. تیراندازی کیت صرفاً از «بازی» به «سریال» آمده و هیچ کارکردی در شخصیت او ندارد.
در فصل دوم، کیتلین با تحریک اَمبِسا (مادر مِل که جنگطلب بود) تبدیل به ملکهای ستیزهجو میشود. اما این ستیزهجویی کمکم در ارتباط با وای تعدیل میشود. احساساتی بودن کیتلین توسط وایولت بهعنوان شخصی که تعادل فکری بیشتری دارد (و البته خواهر جینکس است و نمیخواهد به خواهرش آسیب برسد) کنترل میشود. همین مسأله باعث میشود که مخاطب دوست داشته باشد این دو نفر را در کنار هم ببیند، تا اینکه کیتلینِ احساساتی و ستیزهجو را به تنهایی دنبال کند. لذا تا پایان اثر این دو نفر در کنار هم هستند و سکانسهای پایانی هم با ملکه ماندن کیتلین و همراهی وای با او، تمام میشود.
هالیوود در آثار مختلفی در حال هنجارشکنی است. یکی از اقسام این هنجارشکنیها در حیطهٔ رفتار، ترویج مؤنثگرایی افراطی است. به شکلی که حتی مردان لیاقت کارهای مردانه را هم ندارند! یعنی قبلاً مدعی بودند که مردان و زنان مساوی هستند، اما در آثاری مثل آرکین، مدیریت کشور که امری مردانه است، به عهدهٔ کیتلین قرار میگیرد و جیس هم تا وقتی حاکم بود، مِل بهعنوان مغز متفکر او را راهبری میکرد.
سؤالی که اینجا مطرح میشود این است که اگر مدیریت زنان در سطوح کلان سیاسی و راهبری جامعه، اینقدر مفید است، چرا در خود ایالات متحده تا به حال حتی یک رئیسجمهور زن با آراء الکترال بالا نیامده است؟! این مسأله نشان میدهد که هالیوود میخواهد ذهن مردم را به سمتی جهتدهی کند که مردم احساس کنند اگر مدیر جامعه یک زن باشد، میتوانند امیدی مضاعف داشته باشند و کشوری پیشرفتهتر شوند. بنابراین کشورهای جهان به این سمت بروند که سیاست امری زنانه شود. اما در خود ایالات متحده چنین چیزی اجرا نشده و بهنظر میرسد صرفاً الگویی برای کشورهای دیگر است. جنبشهای زنانه را در کشورهایی ازجمله ایران باید در همین فضا تحلیل کرد.
این در حالی است که در حرکتهای مختلف سیاسی و دینی در ایرانِ معاصر، زنان همیشه نقش پر رنگی داشتهاند. از انقلاب ۵۷ تا همین امروز، در مواقع ضروری، زنان با حفظ شأن زنانگی و بدون اینکه بخواهند خود را شبیه مردان کنند، در ساحات مختلف اجتماعی حضور دارند. در عالیترین سطوح سیاسی مثل وزارت، عالیترین سطوح علمی مثل پژوهشگرهای ارشد مؤسسات علمی و بالاترین سطوح دینی مثل اجتهاد فقهی، زنان ایرانی درخشیدهاند و نمونههای زیادی از این مفاخر ایرانی با جستوجوی ساده در اینترنت قابل مشاهده است.
اما زن مسلمان ایرانی، هویت زنانهٔ خود را فراموش نکرده و برخلاف نگاه هالیوودی، لازم نیست مرد شود تا بتواند در جامعه مؤثر باشد. علاوه بر شئون مدیریتی، علمی و دینی، شأن تربیتی زن هم در جامعهٔ ما بیبدیل است. چیزی که اساساً در آرکین وجود ندارد. زیرا در آرکین خانواده وجود ندارد که بخواهد زن در این بستر ارزشمند به تربیت انسانهای طراز بپردازد.
وایولت که در دورانی بهدنبال جنگ با پیلتوور بود، پشت به پشت جیس به مبارزه با اهالی شهر خودش میپردازد و حتی جنگ را به جیس توصیه میکند!
۲. جینکس و سیلکو
پاودِر که بعداً تبدیل به جینکس میشود، خواهر وایولت است. او هم یتیم بزرگ میشود اما برخلاف وای، شخصیتی وابسته دارد. پاودر به وای وابسته است و وقتی وای برای نجات وندر میرود، جینکس مخفیانه بمبهای هکستک را با خود میبرد و با ابزار خاصی که ساخته است، انفجارهای عظیمی را ایجاد میکند. این انفجارها باعث کشتهشدن دوستان پاودر و وندر میشود. به همین دلیل هم وایولت، پاودر را از خود میراند و باعث میشود پاودر تبدیل به جینکس شود.
وابستگی بیش از حد جینکس به وای و نیاز او به یک تکیهگاه
سیلکو جینکس را تربیت میکند، رفیق قدیمی وندر که به تبهکاری روی آورده، میخواهد با چنگ و دندان شهر زیرزمینی را حفظ کند و سرزمینی به نام زاوْن را بنیانگذاری نماید. این هدفِ سیلکو حقیقتاً هدف معقولی است. تا وقتی زاون تشکیل نشود، پیلتوور حق و حقوق شهر زیرزمینی را نمیدهد و همیشه بهعنوان حاشیهای تاریک برای شهر نورانی پیلتوور باقی خواهد ماند. اینکه سیلکو با این هدف عالی، شخصیتی تبهکار ترسیم میشود، به این دلیل است که فیلمساز کاملاً با پیلتوور و سرمایهدارها همراه است و تنها کسی که میخواهد در مقابل پیلتوور بایستد، شخصیتی تبهکار و جانی است. وندر که انسانی شریف بود نمیخواست با پیلتوور بجنگد و به زندگی در فقر و فحشای شهر زیرزمینی راضی شده بود. بنابراین اثر هم از او تجلیل میکند و شخصیتی زیبا از وندر برای ما به تصویر میکشد!
اما سیلکو علیرغم اینکه شخصیتی جالب توجه است، هیچوقت از جهت فکری مخاطب را با خود همراه نمیکند. یعنی مخاطب تفکرش با سیلکو جور نمیشود زیرا او شخصیتی تبهکار است که راه و روش مطلوبی ندارد. اما در بعضی سکانسها گره قلبی ما با سیلکو تقویت میشود تا در پایان فصل اول، مخاطب را دچار شوک عاطفی کند.
سیلکو بهعنوان رهبری قدرتمند و استقلالطلب، توسط جینکس بهصورت اتفاقی کُشته شده و تنها انسان زرنگ و مدیر در شهر زیرزمینی، اینگونه توسط فیلمساز حذف میشود. البته این را باید در نظر بگیریم که آثار غربی، پست مدرن هستند و التقاطی از افکار مختلف را به مخاطب معرفی میکنند. اما وقتی تصویر سیلکو با این تفکرات، همراه با جنایتش ترسیم میشود، عقل مخاطب را بر خلاف حسّش، از سیلکو دور میکند.
طرد شدن جینکس و افتادن در دام سیلکو
جینکس در دامن سیلکو تربیت شده و لذا او هم دختری تبهکار است. او وابستگیاش به وای را از دست داده و حالا نیاز به شخصی جدید دارد که به او تکیه کند. چه کسی بهتر از سیلکو! سیلکو هم مثل دخترش جینکس را دوست دارد. اما جینکس باید برای رضایت او، دست به جنایتهای زیادی بزند. جینکس مبتلا به اختلالهای روانی مختلفی است، خشونت زیادی علیه دیگران به خرج میدهد، به اطرافیانش پرخاش میکند و خلاصه نمیتواند غضبش را کنترل کند. حتی این حالات به جایی میرسد که نفس و روح او، برایش تصاویری از دوستانش را میسازد که باعث رنجش خاطر او میشود. وقتی انسان بر روی مسألهای تمرکز زیادی داشته باشد، ممکن است تصویری از آن چیز را برای خودش بسازد و طبیعتاً مبتلا به دیدن توهم شود. جینکس هم به دلیل احساس گناهی که نسبت به رفقایش دارد، دائم به آنها فکر میکند و باعث میشود دوستانش را ببیند.
این اختلال در انیمیشن حل نمیشود مگر پس از ارتباط جینکس با یک کودک و پیدا کردن شأن تربیتی. درواقع جینکس پس از اینکه خودش مسئول حفاظت از دیگری میشود، از آن موجود وابسته به انسانی مستقل تبدیل میشود. پس از مرگ سیلکو و آشنایی جینکس با یک بچه، جینکس را میبینیم که دیگر دیوانهبازی در نمیآورد. پس ظاهراً همین کودک باعث شده جینکس شخصیتش تعدیل شود.
جینکس با مواظبت از یک بچه به شخصیتی متعادل تبدیل میشود
اما در فصل دوم این رابطهٔ شبه مادری، تقویت نمیشود و ما برخلاف اینکه جینکسِ تبهکار را دقیقاً شناختیم، جینکسِ مادر را آنچنان که باید نمیبینیم. به همین دلیل انیمیشن که اینجا میتوانست با شخصیتپردازی قوی از جینکس، جنبهٔ مثبت وجود او را تقویت کند و به مخاطب خط بدهد که با شأن مادری میتوان از مشکلات فکری در امان ماند، جینکسِ متعادل را خیلی به تصویر نمیکشد. در تمام فصل دوم هم جینکس ارتباط صمیمی خاصی با دیگران پیدا نمیکند. حتی به وای هم به دلیل نجات وندر برمیگردد و دوباره با خواهرش رفیق میشود. این در حالی است که از چشم مردم شهر زیرزمینی، جینکس یک قهرمان انقلابی است!
اما او تا زمانی که مردم چنین حسّی دارند مشغول به زندگی با آن کودک است و وقتی دوباره جنگ میشود، آن کودک هم میمیرد! یعنی فیلمساز این کودک را ابزار خود کرده، تا بهانهای پیدا کند که جنبش انقلابی زاون شدت نگیرد و جینکس نخواهد به آنان بپیوندد. اما وقتی اثر نیاز به جینکسِ جنگجو دارد که در مقابل لشکریان ویکتور بایستد، کودک هم میمیرد و جینکس تبدیل به جنگجو میشود!
دفاع از کیان نظام سرمایهداری تا آنجا پیش میرود که فیلمساز حاضر است اینگونه با شخصیتهای اثر بازی کند. در فصل دوم جینکس مثل وای تبدیل به شخصیتی جنگجو میشود و کنش ویژهای از او نمیبینیم. اساساً فصل دوم، فصل ویکتور است. اما در پایان فصل دوم، جینکس باز هم با وای همراه نمیشود و ما دو خواهری که دوشادوش هم بجنگند، نمیبینیم.
گویا فیلمساز از خانواده متنفر است و نمیخواهد حتی دو خواهر را نشان دهد که پشت به پشت هم هستند و حامی یکدیگر. در پایان هم سکانسی را میبینیم که کمی همین حسّ را تقویت میکند و جینکس و وای با هم هستند. اما با افتادن جینکس و ظاهراً کشته شدن او، اثر پایان مییابد. انیمیشن بیش از آنکه رابطهٔ خواهری را بسازد، به انحرافات جنسی دامن میزند.
جینکس چهرهای هم در جهان موازی دارد که با اِکو مشغول به کار در یک مغازه است. در سریال گفته میشود که اگر هکستک کشف نمیشد، اکو و جینکس هم به زندگی معمولی و جذاب خود مشغول بودند و پاودر، جینکس نمیشد. این در حالیاست که در ابتدای فصل اول و پیش از گسترش هکستک، اوضاع شهر زیرزمینی خراب بود! اما اثر میخواهد همهٔ مشکلات را به گردن هکستک و جادو بیاندازد و نقش مهم پیلتوور در نابودی شهر زیرزمینی را انکار کند.
مجموعاً جینکس میتوانست شخصیت خوبی برای مخاطبینی باشد که با او احساس همذاتپنداری دارند. اما در پایانبندی احمقانهٔ اثر، چنین شخصیت جذابی کُشته میشود. در حالیکه وقتی این شخصیت جذاب و مبتلا به مشکل روحی، کمکم بهبود مییابد، بایستی برای مخاطبینی که با اثر جلو میآیند و درواقع هنردرمانی میکنند، الگویی جذاب و کارآمد نشان دهد که در پایان به خوشی و رستگاری میرسد. نه اینکه در سوراخی تاریک بیافتد و نابود شود!
متاسفانه سوگیریهای سیاسی اثر باعث شده است تنها فیگور انقلابی آرکین، به این شکل غیرمنطقی کُشته شود تا در ذهن مخاطب کاشته شود که جینکس، ماندنی نیست. از آن طرف وایِ وطنفروش، جایش کنار ملکه است!
اولین ورود سیلکو با خونریزی و قتلعام همراه است تا این شخصیت استقلالطلب را جانی جلوه دهد
۳. هایمردینگر و اِکو
هایمِردینگِر از شخصیتهای جذاب و منطقی اثر است که بیخود تلف میشود. استادی کهنسال و نخبه که تمدنهای مختلفی را دیده بود. هایمردینگر از همان ابتدا نابودی پیلتوور توسط جادو را پیشبینی میکند. زیرا در گذشته دیده بوده که یک جادوگر تمدنی را نابود کرده است. در شورا هم تنها شخصیت عاقل که بهدنبال منفعت شخصی خودش نیست، همین هایمردینگر است. اما این شخصیت مهم که میتوانست داستان را پیش ببرد، از شورا کنار گذاشته میشود و جز در بعضی بحثهای علمی مثل اختراع ماشین زمان در اواخر فصل دوم، هیچ کنش سیاسی ندارد!
با اینکه فلاسفهٔ الهی معتقد بودند جامعه باید توسط عالمترین انسان هدایت شود، آرکین با حذف هایمردینگر از سیاست و در پایان هم با حذف او از اثر، نشان میدهد که دانش و دانشمند برای او ارزشی ندارد.
هایمردینگر پس از خروج از شورا، مثل یک دورهگرد به شکلی بیهدف در شهر زیرزمینی میگردد تا اینکه با اِکو آشنا میشود. این در حالی است که او مدیر آکادمی بود و طبیعتاً بایستی به امور علمی در آکادمی بپردازد! اما فیلمساز ترجیح میدهد او به شخصیتی حاشیهای تبدیل شود. متاسفانه در پایان اثر هم هایمردینگر خودش را فدای اِکو میکند و دیگر در اثر نقشی ندارد!
برخلاف این نگاه واقعگرایانه که جوانان نیاز به آموزگاری مجرّب دارند تا رشد کنند، در آرکین به شکل مبتذلی شخصیتهای جوان محور قرار میگیرند و ریش سفیدی مثل هایمردینگر، به بدترین شکل ممکن از اثر حذف میشود.
پیشگوییهای دقیق هایمردینگر که اگر به آن گوش میدادند، چنین فجایعی رخ نمیداد. اما جالب توجه است که خود اثر هم به هایمردینگر وفادار نمانده، این شخصیت مهم را به حاشیه میراند تا جا برای جوانان خام باز شود!
اِکو شخصیتی زائد است که اگر از اثر حذف میشد، تا قسمت آخر هیچ اتفاق خاصی نمیافتاد. چرا اکو باید در یک درخت بزرگ زندگی کند؟ این درخت چه تأثیری در کل فیلم دارد؟ چرا گروهی که اکو تشکیل داده است و با اسکیتهای پروازی حرکت میکنند، با جینکس میجنگند نه با پیلتوور که به قول هایمردینگر بانی اصلی مشکلات شهر زیرزمینی است؟! چرا هایمردینگر با چنین شخصیتی که هیچ نبوغ علمی ندارد، رفیق میشود؟!
اگر او به جینکس که خودش اختراعاتی داشت نزدیک میشد، توجیهی داشت، اما اکو هیچ مهارت خاصی ندارد. در پایان هم هایمردینگر فدای چنین شخصیت بیخودی میشود. البته در قسمت پایانی میبینیم که قدرت سفر در زمان را پیدا کرده است. در یادداشت بعدی به بحث سفر در زمان خواهیم پرداخت، اما اینکه اکو در آب نمک بخوابد تا اینکه ناگهان در سکانس پایانی اثر استفاده شود، نشاندهندهٔ ضعف فیلمنامه است.
جملات اکو در مورد آزادی. این در حالیاست که اکو با جینکس و شهر زیرزمینی میجنگد نه پیلتوور! معلوم نیست آزادی یعنی چه که دشمن اصلی اکو بهجای سربازان پیلتوور، هموطنان خودش است!
۴. مِل و اَمبِسا
مِل دختری مهاجر است که توانسته با فراستش به عضوی از شورای پیلتوور تبدیل شود. او شخصیتی جاهطلب دارد که جیس را هم کنترل میکند. اما در دوگانهٔ جنگ یا صلح با شهر زیرزمینی، برخلاف مادرش که همهچیز را فدای قدرت کرده است، بهدنبال درگیری و جنگ نیست. اَمبِسا برعکس مل، زنی بیحیا است که برای نابودی دشمنانش هر کاری میکند. اساساً سفر او از ناکسِس به پیلتوور هم برای این بوده که هکستک را بهدست آورد و با آن دشمنانش را نابود کند. باز هم زنی مدیر را میبینیم با بازوان کلفت به سبک ماچوهای امریکایی که بیش و پیش از مردان مشغول به جنگ میشود.
امبسا حتی میخواهد از دخترش هم سوءاستفاده کند. در پایان سریال میفهمیم که مل جادوگر بوده و امبسا بهدنبال فعالکردن قدرت جادوگری در مل بوده است تا از او بهعنوان ابزار جنگ استفاده کند. اینکه مل جادوگر بود در یادداشت بعدی مفصل باز میشود که اساساً کارکرد جادو در اثر چیست. اما مجموعاً مل و مادرش شخصیتی جالب توجه هستند که یکی نماد همان زنِ مرد شده و دیگری زنی با فراست است که میتواند شخصیت مورد توجهی باشد. به نظر میرسد مل تبدیل به جادوگر شد تا در سریالهای بعدی مبتنی بر جهانِ بازیِ لیگ آف لجندز، نقش خاصی ایفا کند.
امبسا، شخصیتی استیلاجو و جنگطلب
۵. جیس
جِیس از ابتدای آرکین شخصیت مهمی دارد. هم نابغه است، هم خوشقیافه است و هم میتواند خوب سخنرانی کند. همین هم باعث میشود به شورا ورود کند و کمکم به مهمترین شخصیت شورا تبدیل شود. البته دیگران مسیر زندگی او را تغییر میدهند. ابتدا مل است که با جهت دادن به مسیر سیاسی جیس، به او یاد میدهد که برای ماندن در قدرت بایستی به سرمایهدارها برسد و به آنها باج بدهد. وایولت هم در برخورد با جیس، او را تبدیل به جنگجو میکند که در مقابل شهر زیرزمینی، چکش بزرگش را در دست بگیرد.
جیس شخصیتی منطقی دارد که بعداً با حضور در جهان موازی، بهکلّی تغییر میکند. برخلاف هایمردینگر و اکو، جیس به جهانی موازی میرود که به شکلی تاریک ترسیم شده است. در این جهان موازی همهچیز نابود شده است. جیس پس از سیر و سفر در این جهان موازی، به قله میرسد و در آنجا با شخصی ملاقات میکند که بعداً میفهمیم همان ویکتور است. این نسخه از ویکتور به جیس میگوید که باید ویکتورِ درون جهان جیس، نابود شود و جیس هم بهدنبال حرف این شخص، پس از بازگشت به جهانِ خودش، میخواهد ویکتور را بکشد.
البته ما هیچ توجیه و دلیلی از جیس نمیشنویم و جیس هم ویکتور را میکشد. این در حالیاست که ویکتور در حال شفا دادن دیگران است و به هیچوجه بهدنبال نابود کردن جهان نبوده است! درواقع جیس با کشتن ویکتور بیشتر کار را خراب میکند که در مقاله بعدی به آن خواهیم پرداخت. جیس شخصیتی منفعل دارد که دیگران باید به او جهت دهند. مل، وایولت و ویکتورِ جهان موازی، همگی میتوانند از جیس برای رسیدن به اهدافشان استفاده کنند.
در پایان اثر هم جیس به آسمانهای ویکتور وارد شده، به ویکتور گوشزد میکند که زندگی هدف خاصی ندارد و بحثهایی را مطرح میکند که در مقالهٔ بعدی باید باز شود. اما اینکه جیس که خودش شخصیتی سودجو است و برای در قدرت ماندن حاضر است با سیاستمداران تبانی کند، دم از بیهدفی زندگی بزند حقیقتاً بیمعنی است. اگر تکامل باشکوه ویکتور نباید هدف زندگی باشد، پس چرا جیس جوش هکستک را میزد و دائم بهدنبال رشد این تکنولوژی-جادو بود؟ اثر میخواهد با ترویج نگاه پوچگرایی فلسفی، زندگی با رفاه در این جهان مادی را هدف زندگی انسان ترسیم کند.
به هر حال جیس مردی خوشفکر است که بهدلیل سستی ارادهاش، توسط افراد دیگر کنترل میشود.
جیس میگوید مجبور است ویکتور را بکشد، اما همین کار او باعث نابودی بیشتر جهان میشود! مشخص نیست که چرا جیس بعداً از این کارش پشیمان نمیشود و باز هم مقصر را ویکتور میداند!
۶. ویکتور
به نظر نگارنده پس از هایمردینگر، منطقیترین شخصیت آرکین، ویکتور است. ویکتور از کودکی با نقص بهدنیا آمد و یک پایش میلنگید. اما علیرغم نقص ظاهری، با نبوغ و پشتکاری که داشت به جیس کمک کرد تا هکستک را با هم کشف و اختراع کنند. ویکتور اما راضی نشده، بهدنبال کمالی بیشتر بود که بتواند بدن خودش را هم شفا دهد. به همین دلیل با هِکسکُر ارتباط میگیرد و کمکم در سیر داستان، با هِکسکُر یکی میشود. البته در این مسیر بهصورت اتفاقی و ناخواسته، همکارش را هم قربانی میکند که ذات هکستک را نشان میدهد. هکسکُر بدون قربانی انسانی و دادن خون، چیزی را به انسان نخواهد داد.
ویکتور پس از یکی شدن با هکسکُر، بدنی آهنین پیدا میکند و با قدرت شگرفی که دارد، همچون انبیاء، ردایی بر روی بدنش میاندازد و به نزد مردم میرود.
ویکتور بهدنبال تکامل باشکوه است و حاضر نیست مردم را قربانی خودش بکند. اما با کشته شدن توسط جیس بهکلی نگاهش تغییر میکند.
انیمیشن پایش را جلوتر گذاشته، ویژگیهای مسیح (ع) را به او نسبت میدهد. ویکتور به سراغ درماندگان و بیماران و معتادان رفته، آنها را شفا میدهد. سپس مرکزی چشمگیر تأسیس میکند که خودش و همراهانش، کاری جز خدمت به دیگران ندارند. محیطی جذاب و گیرا که میتواند نمونهای از آرمانشهر دینی باشد.
ناگهان جیس از آن سفر عجیب و غریبش به جهان موازی بازمیگردد و ویکتور را میکُشد! تا پایان اثر هم مشخص نمیشود که چرا جیس ویکتور را به قتل میرساند؟ طبیعتاً هر عاقلی بهجای جیس میبود، ابتدا رفتارهای رفیق قدیمیاش را بررسی میکرد و اگر رگههای خطرناکی میدید، او را میکُشت. اما چون اثر نمیخواهد آرمانشهر الهی را تبلیغ کند، ویکتور را اینگونه میکُشد و سپس از ویکتور که ویژگیهای شبهمسیح داشت، هیولایی میسازد که میخواهد همه را به نابودی بکشاند!
هدف ویکتور این بود که مردم را به تکاملِ باشکوه رسانده، خوشبختی را به آنها هدیه دهد. همین کار را هم میکند و در شهری که میسازد، صلح و سلامتی و آبادی را شاهد هستیم. اما جیس ناگهان وارد میشود و همه چیز را به هم میریزد تا داستان جوری پیش برود که فیلمساز میخواهد. در پایان هم ویکتور که حالا بهجای منجی، تبدیل به شخصیتی شیطانی شده است، تصمیم میگیرد همهٔ انسانها را به بردگی بکشاند. جیس وارد ماجرا میشود و با چند جملهٔ نیهیلیستی و پوچگرا، ویکتور را منصرف میکند و با هم غیب میشوند.
درواقع اثر با شخصیتپردازی ویکتور به این شکل که ابتدا یک منجی جذاب است و بعد تبدیل به شیطان میشود، نشان میدهد که رسیدن به تکامل ماورائی امری مذموم است و مردم باید به همین زندگی پیش پا افتادهٔ دنیوی خود را خلاصه کنند! منجی الهی هم در اثر تخریب میشود تا منجیگرایی دینی تخطئه شده، انسانها دیگر منتظر منجی الهی که عدالت را برای آنان به ارمغان میآورد، نباشند.
ویکتور شعارهای عدالتخواهانه میدهد که مطلوب مردم هم هست، اما در عمل مردم را به بردگی روحی میکشاند. اثر با دقت تمام شعارهای منجی الهی را در دهان یک انسان شیطانی و ضد انسان گذاشته است. هالهی قدسی ویکتور دور سرش قابل توجه است و به همین مساله اشاره دارد.
جمعبندی و نتیجهگیری
شخصیتهای اصلی در سریال آرکین حالات گوناگونی دارند. آن افرادی که بهدنبال انقلاب، رسیدن به یک هدف عالی و تحول هستند (وای، جینکس، سیلکو و ویکتور) یا کلاً استحاله شده و به جبههٔ سرمایهداری میپیوندند (وای) یا کُشته میشوند (سیلکو و جینکس)، و یا تبدیل به موجودی ضد انسانی میشوند تا ما از او بیزار شویم (ویکتور). این مسأله نشان میدهد اثر با هر نوع تحول بنیادین چه در حیطهٔ سیاسی و چه در حیطهٔ فلسفی، مخالف است.
از آن طرف، شخصیتهای اصلی که مدافع وضع موجود و نظام سرمایهداری هستند و ایدئولوژی مدرن را تبلیغ میکنند (وای، کیت و جیس) تا پایان اثر زنده میمانند و حتی در رأس قدرت قرار میگیرند. درواقع نگاه فلسفیِ مادهگرا، نگاه سیاسی سرمایهداری و سبک زندگی شیطانی متمرکز بر فساد جنسی و همجنسگرایی، در شخصیتها به شکل دقیقی گنجانده شده است و داستان هم طوری پیش میرود که نتیجه به نفع این گروه تمام شود.
یکی از مباحث مهم بصری اثر، نوع پوشش افراد است. زنان در آرکین بهصورت نیمهبرهنه ترسیم میشوند اما مردان، پوشیده و موقّر هستند! استفادهٔ ابزاری از زن برای جذب مخاطب، علاوه بر بازاریابی و فروش بیشتر اثر، به ترویج برهنگی در جوامع دامن میزند.
نگاه منفی ویکتور به ذات انسانی که در اثر تأیید میشود. این دید منفی به انسان هدفی جز تخدیر مردم ندارد. زیرا عدهای دزد و تبهکار در دنیای سیاست غرب قدرت را برعهده دارند و با فرافکنی صفات منفی خود به تمام انسانها، میخواهند جنایات خود را توجیه کنند. این در حالیاست که اگر جیس ویکتور را نمیکُشت، جهانی مملو از زیبایی و آرامش حاکم میشد، ولی اثر دوست ندارد چنین منجی الهی را نشان دهد و مردم را به آمدن شخصی بزرگوار همچون مسیح (ع)، امیدوار سازد!
در آرکین خبری از خانواده نیست و تمام انسانها به افراطیترین شکل ممکن، تنها و فردگرایانه ترسیم میشوند. اگر هم کسی بخواهد رشد کند، نه با تشکیل خانواده که با پناه بردن به جادو یا ایجاد روابط نامشروع میتواند به آرامش روحی دست یابد.
این در حالیاست که حتی در جوامع غربی هم هنوز افراد زیادی هستند که مخالف روابط خارج از چارچوب بوده و منتقد این افسارگسیختگی جنسی هستند که میبینیم. اما آرکین در افراطیترین شکل ممکن، به این هنجارشکنیها در قالب پوشش، رفتارهای پرخطر جنسی، اِعمال خشونت علیه دیگران و خلاصه رفتارهای نامطلوب و حتی غیرقانونی، دامن میزند.
از حیث فکری هم تمام شخصیتهای اصلیِ اثر، سکولار هستند و به خدا یا یک دین الهی، اعتقاد ندارند. کورسوی ماورائی هم که ویکتور نشان میدهد، به فضایی شیطانی تبدیل شده، اساساً هر نوع کمالگرایی و امید به لذتهای معنوی را در انسان میکُشد. البته آرکین از آن طرف دائم نشان میدهد که جینکس و دیگران با مصرف شیمِر (نوعی مواد مخدر) قدرت میگیرند و چشمشان بنفش میشود! ترویج مصرف مواد در سکانسهای زیادی وجود دارد که مکمّل ناهنجاریهای جنسی و رفتارهای خشونتآمیز در اثر است.
منجیگرایی هم در اثر مورد نقد قرار میگیرد. ویکتور علیرغم شباهت زیادی که با مسیح (ع) دارد (شفا دادن، رسیدگی به فقرا و درماندگان، بهدنبال نجات مردم بودن و زندهشدن دوباره پس از کشته شدن) تبدیل به یک شیطان میشود و این یعنی ای مردم، منتظر منجی نباشید، که اگر هم بیاید بیشتر باعث نابودی خواهد شد!
ویکتور در میان هوادارانش با عصای پیامبری و دستی که شفا میدهد. اثر به خوبی توانسته منجیگرایی دینی را بزند و مفهوم انتظار منجی را که در ادیان الهی وجود دارد، به شکلی مشمئز کننده و منفی جلوه دهد.
اما همین دست و پا زدن هالیوود مشخص میکند که منجیگرایی دینی در جهان رو به رشد بوده و هالیوود سعی دارد با ساختن چنین آثاری، ذهن مردم را نسبت به ظهور و انتظار منجی، مسموم کند.
در قسمت بعدی و پایانی، به نقد و بررسی مضامین فلسفی آرکین خواهیم پرداخت.
اندیشکده مطالعات یهود
قسمت قبل ⇒ لینک مرتبط ⇐ قسمت بعد
««« پایان »»»
رنگهای بهکار رفته در متن:
رنگ آبی ⇐ کلمات کلیدی.
رنگ بنفش ⇐ تیترهای اصلی.
رنگ قرمز ⇐ لینک به خارج.
نقد و بررسی انیمیشن آرکین
اندیشکده مطالعات یهود در پیامرسانها: